امیرطاهاامیرطاها، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

قصر خاطرات امیرطاها

اسفندماه ؛ 13امین ماه زندگی امیرطاها

  سلام امیرطاها گلی و دوستای مهربون ببخشید وبلاگو دیربه دیر آپ میکنم نمیدونم چرا اینطوری شدم ولی قول میدم حتما و به هر طریقی شده ادامه بدم راستی امیرطاها دقیقا 20 روز بعد از تولدش روز دهم اسفندماه راه رفتن رو یهو و کاملا خودبخود بعد از بیدار شدن از خواب تو خونه ی خودمون شروع کرد و اما عکسهای اسفندماه پسرکم     پسر گلم مثه یه مرد نشست تو هواپیما و اصلا هم گریه نکرد و خیلی راحت دوونیم ساعت مسیر هوایی تبریز تا کیش رو تحمل کرد. به این صورت بود که 30 بهمن ماه روانه ی جزیره ی زیبای کیش شد   «مامانی، بابایی، چه خبرتونه از راه نرسیده رفتین خرید؟ بابا من خسته مه»   &...
1 شهريور 1394

بهمن ماه و پایان یک سالگی

سلام امیرطاهای گلم و خواننده های وبلاگم معذرت میخوام که تو این چند وقت تنبل شدم و وبلاگ رو آپدیت نکردم آخه امیرطاها کوچولو از وقتی که راه میره دیگه فرصتی برام باقی نذاشته مخصوصا که خوابش کم شده و خیلی کمتر میخوابه و همیشه مجبورم دنبالش برم تا خدایی نکرده کار خطرناکی نکنه خلاصه اینکه من برگشتم با عکسای امیرطاهای گلم بی هیچ حرف اضافه ی دیگه ای میرم سراغ عکسها   «آخ جون بالاخره یه راهی پیدا کردم که برم جلو تلویزیون و از اونجاهم برم جلو در تراس»   پسر گلم از راه نرسیده داره با دای دای مهدی بارفیکس تمرین میکنه   امیرطاها در انتظار صبحانه ی خوشمزه   پسرم خوابش ...
10 خرداد 1394

دی ماه، 11 ماهگی امیرطاها

سلام سلام صدتا سلام بدون هیچ حرف و حدیثی قبل از بیدار شدن امیرطاها زود عکساشو میذارم پسرم کلیدای مامانشو بردتشنه و داره فرار میکنه   شب ساعت 1:30 ؛ امیرطاها درحال مکانیکی روروئکش   امیرطاها از خواب بیدار نشده پلیور دست بافت مامان نسرین رو تنش کرده   «مامانی لبخند ملیح زدم تا ازم عکس بگیری»   ((سر پنجمین عکس بیدار شدی. پسرم تو چرا خوابت انقدر کمه!!؟؟))   «سلام مامان! صبحت بخیر»   «مامان من خوابم نی-می-یاد. زور نگو دیگه به من چه ساعت دوئه نصف شبه»   اون زیر چکار میکنی امیرطاها؟ سرت نخوره به میز؟ دا...
18 اسفند 1393

تولدت مبارک

امیرطاهای نفس و عمر مامان تولدت مبارک یک سال از ورودت به دنیای من و بابا گذشت و تو بزرگتر شدی هرروز زندگی مارو شاد و شادتر کردی روزها و شبها با شیرینی و سختی خاص خودش گذشت و اما هرروز خدارو هزار هزار بار شکر میکنیم که فرزند سالم و شاد و باهوشی به اسم امیرطاها بهمون عنایت کرده و من، مادرت ؛ از خدای عزیزم ممنونم که با دادن تو بهم غم‌ها و غصه‌هامو ازم دور کرد از خدای خوب و مهربونی که امیرطاها رو بهم داده عاجزانه خواهش میکنم همه ی بچه‌ها رو سالم و سلامت نگه داره و تو مراحل زندگی و تحصیل و کار موفق و سربلندشون بکنه، امیرطاهای من رو هم همین طور گلم بااینکه تولد شما امروز بود ولی به خاطر بابابزرگت مجبور شدیم جمعه...
19 بهمن 1393

اولین آذرماه ِ کمی سرد

امیرطاهای گلم ببخشید وبلاگتو با تاخیر آپدیت میکنم آخه شما کلی کنجکاو شدی و اصلا اجازه نمیدی لپ تاپ رو باز کنم یه کمی هم خودم و بابایی و شما با فاصله سرما خوردیم که درگیر سرماخوردگی ها بودم و بعد از اون هم یک ماهی میشد که داشتم آماده میشدم برای جشن تولدت و فرصتی برای پشت کامپیوتر نشستن نداشتم اما قول میدم زود زود آپ کنم تا برسم به امروز و اما شما تمام کلماتی که ماه پیش یگفتی رو ترک کردی و فقط مامان و بابا رو میگی 16ام آذرماه دوتا دندون بالایی هات هم دراومد و الان 4تا دندون داری از میز و مبل راحت میگیری و بلند میشی وایمیستی و راه میری و یهو تلپ میخوری زمین و اما تا دیر نشده برم سراغ عکسها تخم بلدرچین یه صبحونه ی خوشمز...
19 بهمن 1393

ماه آبان و سرماخوردگی امیرطاها کوچولو

خوشگل پسر و همه ی ویزیتورهای وبلاگ خوشگل پسر ؛ ســـــلام خوبید خوشید سلامتید؟ ما که خدارو هزار هزار بار شکر خوب خوبیم همونطور که گفته بودم گل پسرم اولین دندونش روز 16ام مهرماه جوونه زد اما به خاطر یه سری مشکلات پیش اومده کمی دیرتر دیشلیق (آش دندونی) برات درست کردیم تو این مدت کلماتی که یاد گرفته بودی اینا بود بابا (به بابایی و باباجون هات میگی بابا) ماما (منو کمتر صدا میزدی چون اکثرا پیشت بودم ، مگر وقتهایی که میذاشتمت پیش مامان جون نسرین و میرفتم بیرون اون موقع که دلت برام تنگ میشد ماما میگفتی) مه مه (فدات بشم چه میشه کرد الان همه ی زندگیت بعد از مامان و بابا مه مه س دیگه فدات بشم) به به (هر بچه ای که میبینی بال ب...
3 دی 1393

مهر، اولین فصل پاییز هزار رنگ

سلام امیرطاهای ناز و وروجک خودم گلم مامانی به خاطر دوتا مسافرتی که تو مهرماه داشتیم و بعدش مریض شدن خودش و سرماخوردگی تو، نتونستن وبلاگتو سروقت آپدیت کنه برای همین دوماه دیرتر عکسهای مهرماه رو میذارم قبلا برات نوشته بودم که دوم مهرماه من و شما و بابایی باهمکی با ماشین رفتیم شمال پنج روز شمال بودیم و کلی بهمون خوش گذشت بااینکه اولش خیلی استرس داشتیم که سه تایی تنهایی بریم مسافرت، اما وقتی هیشکی باهامون نیومد و مجبور شدیم تنهایی بریم ، تازه فهمیدیم که مسافرت سه تایی چقدر کیفش بیشترتره یکشنبه 6 مهر از شمال برگشتیم و متاسفانه فردای اون روز من خیلی شدید مریض شدم طوری که همون شب به سرم وصل کردن اما همچنان حالم خوب نشد که هیچی،...
5 آذر 1393

سفر به مشهدالرضا

سلام گل خوشگل من شما برای اولین بار مهرماه سال 1393 توفیق زیارت امام رضای مهربون نصیبت شد مامان جون نسرین و باباجون و دای دای مهدی روز پنجشنبه 10 مهر با ماشین راه افتادن و شما و بابایی و مامانی و خانواده ی آقای میرزایی روز جمعه11 مهر صبح ساعت 11 با هواپیما رفتیم سمت مشهد شنبه روز عرفه بود و شما همراه همه ی ما تو حرم امام رضا دعای عرفه ی امام حسین رو خوندی خیلی پسر خوبی بودی و اصلا تو اون چند روزی که مشهد بودیم اذیت نکردی همه ش بغل دایی مهدی و بابایی بودی روز سه شنبه ساعت 12 هم برگشتیم سمت تبریز تو مدتی که مشهد بودیم «بابا» و به به» گفتن رو یاد گرفتی واین هم عکسهای امیرطاها و امام رضای مهربون: عی...
5 آذر 1393

شهریور ماه خوش آب و هوا

سلام پسر گل خودم عسل مامان کلی معذرت میخوام ازت که نتونستم سروقت وبلاگتو آپدیت کنم چون دوتا مسافرت پشت سرهمی داشتیم، بعدش هم مامانی خیلی شدید مریض شد و بعد از اون هم بابایی و شما مریض شدین خلاصه که باعث شد نتونم عکسای شهریور ماهتو سروقت اینجا بذارم اما قول میدم خیلی زود عکسای آبان ماهت رو هم بذارم بی هیچ حرف و حدیثی بریم سراغ عکسها که کمی هم زیاد هستن اول شهریور ماه بابا جون اینا مهمون داشتن و برده بودیمشون باغ اونجا با مامان و بابا کلی عکس گرفتیم   اولین بار روز دوشنبه سوم شهریور با هم تنهایی سوار ماشینمون شدیم و بالاخره شما نشستی تو صندلیت و مامان رانندگی کرد   «آخ جون مامان جون نسرین ...
4 آبان 1393