تو همه چیز رو می بینی!
امیرطاهای خوبم، پسرک باهوشم
خیلی دلم میخواست اول از همه چیز باهات درباره خاطرات اولین روزهای به وجود اومدنت باهات حرف بزنم
اما اتفاقی که تو این سه روز افتاد باعث شد که قبل از اون کمی درمورد مسئله ی این چند روز باهات صحبت کنم
بزرگ مرد کوچک من؛ بابای مهربونت روز چهارشنبه 13 آذر از طرف اداره به یه مأموریت سه روزه رفت
و من و تو مجبور شدیم سه روز مهمون مامان جون و باباجون و دایی مهدی باشیم
روز اولی که بابات رفته بود مأموریت کنارم بودی و وجودت رو جس میکردم
اما شب که شد و تو صدای بابایی رو نشنیدی، حس کردم تو هم نیستی
فردا وضع از این بدتر شد و من اصلا حرکتهاتو احساس نمیکردم
خیلی نگران شده بودم
وقتی به مامان جون جریان رو گفتم، گفت نگران نباش پسرکت دلش برا باباش تنگ شده و چون صداشو نمی شنوه تکون نمیخوره!
من باورم نشد
با خودم گفتم آخه این وروجک هنوز چی حالیشه که دو روز صدای باباشو نشنیه ساکت شده!؟
روز سوم هم به همین منوال گذشت
دیگه واقعا نگران شده بودم که خدایی نکرده شاید بند ناف دور گردنت پیچیده باشه!
که نصف شب بابایی اومد
و باور کن تو تا صدای بابایی رو شنیدی شروع کردی به حرکت تو وجود من
اونجا بود که گریه م گرفته بود ...
هم به خاطر اینکه هیچ مشکلی برات پیش نیومده، و هم اینکه از لان معلومه که خدا یه پسر باهوش بهم هدیه داده
برای همین هم بود که اول ِ نوشته م تورو امیرطاهای باهوشم صدا کردم!
امیرطاها جان من و بابات روزی هزار هزار بار خداروشکر میکنیم که مسلمون و شیعه هستیم و خدا همون لحظه ای که تورو ازش خواستیم، بهمون داد
و ازش میخوایم بهمون کمک کنه مردی رو تربیت کنیم که لایق «شیعه ی علی» بودن باشه و باعث سربلندی خودش و پدرومادرش و ملتش و هم مذهبی هاش باشه ... الهی آمین
...
به امید روزی که بیای و این نوشته های مامانت رو بخونی