امیرطاها تو اولین فصل سال 1393
امیرطاهای عزیزم، شیشه عمر من؛ سلام گلم
امروز که 28ام فروردین سال 1393 هست، شما 69 روزه هستی
ساعت 10 صبحه و شما کنارم آروم گرفتی خوابیدی (البته وقت شیر خوردنته و همه ش وول میخوری تا بیدار شی)
قبل از گذاشتن عکس میخوام کمی درباره این 69 روز گذشته بگم
اول از همه بگم که دلم میخواد زود زود بزرگ نشی مامانی!
برای اینکه میخوام نهایت لذت رو از کوچولو بودنت ببرم
مخصوصا که تا 45 روز بعد از به دنیا اومدنت نتونستم به خاطر باز شدن بخیه هام بغلت کنم و کمی حسرت روزای اول به دنیا اومدنت تو دلم هست
ولی به جاش الان تا دلت بخواد بغلت میکنم، میبوسمت، و قربون صدقه ت میرم
حالا بماند که هنوز کمرم خوب نشده و گاهی چنان قفل میکنه که حتی نمیتونم خم بشم و بغلت کنم
توهم که عاشق بغل من و بابایی هستی
برای همین من برخلاف همه (مامان جون ها، باباجون ها، عمه ها، عمو و دایی و بقیه) اصلا عجله ای ندارم برای بزرگ شدن و دندون درآوردن و حرف زدن و راه رفتنت ...
آخه وقتی بغلت میکنم اونقدر بهم انرژی میدی که همه ی مشکلات و دردها و غصههام یادم میره
برای همین روزی هزارهزارهزار بار خداروشکر میکنم که باوجود همه ی اون مشکلات به ظاهر لاینحل و حاد پزشکی، تورو بهم داد. و ازش ملتمسانه میخوام که این شادی زندگیم رو حتی لحظهای ازم دور نکنه، البته فقط تا زمان معینش. چون معتقدم فرزندان امانتی هستند پیش پدرومادرهاشون و روزی بالاخره از پیش اونها میرن. پس حداقل تااون روز با بودنت کنارم، شادی زندگیم رو صدچنان بکن.
و اما بریم سراغ عکس ها
پسرک شیطون بلای من، اینجا گردنت کمی عرق سوز شده بود که مجبور شدم پودر بزنم. اینجا بود که برای اولین بار فهمیدم که عاشق عکس عروسی من و بابایی هستی که رو دیواره و هروقت چشمت بهش میخوره کلی به عکس میخندی و باهاش حرف میزنی
این نمونهای از مشت خوریهاته که بابایی شکارش کرده. تازگیا علاقه شدیدی به خوردن مشتهات پیدا کردی. طوری با علاقه میخوریشون که منم گاهی هوس میکنم بخورمشون
اینجا بعد از شیرخوردن خوابیدی و آروغ نزدی منم دمر گذاشتمت رو بالش و خودم رفتم دنبال کارام. وقتی برگشتم تو اتاق دیدم این شکلی خوابیدی. درست مثل باباتی، اصلا نمیتونی یه جا بخوابی همه ش باید وول بخوری، حتی از یک ونیم ماهگی!
باباجون اینا یه روز از تعطیلات عید رو رفته بودن جلفا. ولی ما به خاطر تو نتونستیم بریم. آخه هنوزخیلی کوشولو بودی و ترسیدیم خدایی نکرده مریض بشی. براهمین بابایی ازجلفا برات توپ خریده بود. توهم دوستش داشتی و رو توپت که مینشستی کلی کیف میکردی
اینجا برای اولین بار این سوئیشرت قشنگهتو که مامان عاشقشه پوشیدی و آماده شدی که بریم خونه مامان جون اینا
شیطونکی دیگه چکارت کنم؟ وقتی نخوای بخوابی هرکاری بکنم نمیخوابی
کیف میده تو جای بابایی خوابیدن؟ البته فقط وقتی که بابایی نیست و رفته اداره میتونی تو جای بابایی بخوابیا
مامان جون نسرین این لباسارو وقتی 2ونیم ماه بود که تو شکم مامانی بودی و همه ی دکترا میگفتن باید بمیری، برات خریده بود (چه روزای سختی بود، خدا نصیب هیچ بندهای نکنه) همه مون خیال میکردیم این لباسا تو 5-6 ماهگی اندازه ت میشه نگو اشتباه میکردیم. منم برای اینکه عقده ای نشم یه روز خونه رو گرم کردم و اینارو تنت کردم و کلی کیفور شدم
وقتی دوماهت تموم شد باید بهت واکسن میزدیم. صبح اون روز با بابایی بردیمت مرکز بهداشت. تو بغل بابایی بهت واکسن زدن، خودشم 2تا. اونجا یه ذره گریه کردی. خب حق هم داشتی آمپول یه کمی درد داره. ولی از اونجایی که تو واسه خود یه پا مرد هستی برا همین دیگه گریه نکردی تااااااا دوساعت بعدش که درد پات شروع شد. فدات بشم که خیلی اذیت شدی. نمیتونستی پای سمت چپت رو ه واکسن سهگانه زده بودن تکون بدی. وقتی هم تکون میدادی چون خیلی درد میکرد جیغ میزدی. اونقدر که صورتت کبود میشد. منم سه دفعه با گریههای تو گریه کردم. ولی خداروشکر تا ساعت 6 عصر کمی بهتر شدی و تونستی شیر بخوری.آخه تااون موقع شیر هم نمیتونستی بخوری. خداروشکر که تب هم نکردی
اینجا رو پام دراز خوابیدی و من محکم پاتو گرفتم تا تکونش ندی یه وقت بیدار شی. حوله سرد هم گذاشتم رو پات تا دردش زودتر خوب بشه
اون روز یا فقط گریه کردی و داد زدی، یا وقتی میخوابیدی این شکلی میخوابیدی. الهی من فدای اون اخم کردنت
خداروشکر خواب شبونه ت داره میفته رو ریتم. بااینکه هنوزم دیر میخوابی، ولی باز به مامانی فرصت میدی تا کمی بخوابه و استراحت بکنه.
اینجا داشتی رو زمین با من حرف میزدی که ...
که یهویی چشمت به بابایی افتاد و چنان خنده ای تحویلش دادی که دل بابایی رفت و اومد بغلت کرد
اینجا پوشکت رو عوض کردم و دیدم پاهات کمی سرد شده، چون لحافت تو پذیرایی حا مونده بود چادرم رو انداختم روت و رفتم که دستامو بشورم، وقتی برگشتم بااین صحنه مواجه شدم. کلی باهم داللی موشه بازی کردیم بعدش
ایناهم چندتا عکس بعد از برداشتن چادرم از روت
اینجا ملوس منی
این عکس نتیجه ی این جمله ی مامانه:ئه! پسر خوب چرا شیری که خوردی رو بالا آوردی؟ هیچی نموند که تو شکمت!
و بعدش کلی خواهش و التماس کردی و سرتو گذاشتی رو شونه ت تا دوباره مامانب بهت شیر بده
ولی نع خیرم مامانی دلش نمیسوزه چون اونوقت دلدرد میشی و گریه میکنی و مامان بیشترتر ناراحت میشه. برا همین با آقا ببری که خیلی دوستش داری مشغولت کرد تا شیرخوردن یادت بره
و آخرین عکس که مربوط میشه به دیروز که تو بغل مامانچون نسرین داشتی آروغ میزدی و با من هم داللی موشه بازی میکردی
عکسها تموم شد
میخوام دو کلمه هم برای باباییِ مهربونت بنویسم
اجازه میدی مامانی؟ ... ممنونم که اجازه دادی
هادی عزیزم ... ازت ممنونم
ممنونم به خاطر اون 9 ماهی که درکنارم بودی و باوجود همه ی مشکلات و اضطرابها و گریهها تنهام نذاشتی
ممنونم به خاطر دوران سخت بعد از عملم که من و مادرم رو تنها نذاشتی و دوشادوش مادرم تو خونه کار کردی و کمک حالش بودی
ممونم به خاطر 40 روزی که خونه مون رو ترک کردیم و تو خونه ی بابا موندیم تا من حالم خوب بشه و برگردیم خونه مون
ممنونم به خاطر اینکه تو بزرگ کردن امیرطاها کمکم میکنی و خیلی بهتر از من به کارای امیرطاها میرسی
میدونم هیچ مردی (لااقل بین دوستام مطمئنم که همچین مردی نیست، هرچند مرد امروزی باشه! ) پوشک بچه عوض نمیکنه! لباس بچه رو نمی پوشونه! بچه روحموم نمیکنه! وقتی مادر خسته س بچه رو سه ساعت نگه نمیداره تا مادر بخوابه و استراحت کنه! کارای خونه رو انجام نمیده! و هزاران کار ریز و درشت دیگه که همه ر نمیشه اینجا نوشت
از همه ی خوبی ها و مهربونی هات بینهایت سپاسگزارم
و خدارو شاکرم که همسری نصیبم کرده که باعث شده خوشبختی رو با تمام اجزای وجودم حس کنم
خدایا شکرت! هادی عزیزتر از جان! وامدار محبتهاتم