40 روز تموم شد
امیرطاهای عزیز دل مامان بالاخره امروز بهم یه ساعتی وقت دادی تا وبلاگت رو آپدیت کنم
آخه از بس تمام وقتم رو گرفتی که دیگه برا هیچ کاری فرصت ندارم، حتی خوابیدن
برای همین همیشه ی خدا خسته م
ولی هربار که بغلت میکنم خداروشکر میکنم به خاطر نعمتی که بهمون داده
امروز 47 روزه هستی ولی هنوز زیاد نمیخندی
من و بابایی کلی تلاش میکنیم تا یه کوچولو بخندی
وقتی میخندی انگار دنیا رو به من و بابایی میدن
پس خواهش میکنم قول بده زود زود برامون بخندی
و اما بریم سراغ عکسهای این چند روز
این عکس، روز دهم به دنیا اومدنت گرفته شده
بابابزرگِ مامان خانومی اومده خونه مون تا اذان و اقامه بخونه تو گوشت
تو بغل نیما خوابیدی و نیما کوچولو عاشق تو شده
این پروسه عطسه کردنت هم خیلی بامزه س
اینجا مامان خانومی خواب بود و تو با مامان نسرین تو آشپزخونه داشتی سالادالویه درست میکردی که خوابت برد
ایا لباسای مهمونی ِ به دنیا اومدنت بود که بابایی لطف کردن و برات خریدن
مامان خانومی که خیلی دوست داره این لباسارو
پسر ِ گل ِ مامان، شبا از بس گریه کردی که آخرشم برخلاف میلم مجبور شدم بهت پستونک بدم
اینجا پستونکتو محکم گرفتی که از دهنت در نره
وای الهی من فدای اون چشمات بشه مامانی
حموم روز چهلمت که مامان بزرگ مامان خانومی حمومت کرد
بعد از حموم دلم میخواست یه لقمه ی چپت بکنم مامانی
اخم کردن اصلا بهت نمیاد مامانی، همیشه بخند تا دل مامانی رو هم شاد کنی
اینجا داری برا مامان خانومی دلبری میکنی گلم
این لباسا رو بابایی برات برا آخرین چهارشنبه سال خریده
مامان جون نسرین هم برات یه هلی کوپتر خریده
آخرین چهارشنبه سال هم که تولد مامان جون ِ مامان سمیه بود و براش تولد گرفتیم و کلی باهاش عکس گرفتیم و خوشحالش کردیم