عکسهای خرداد ماه1393
سلام امیرطاهای عزیزدل مامان
فدای لحظه لحظه بزرگ شدنت بشم من مامانی
راستشو بخوای اصلا دلم نمیخواد بزرگ بشی
از بس که اینقدری بودنتو دوست دارم ، دلم میخواد همیشه همینطوری بمونی
وقتی بغلت میکنم و میبوسمت اونقدر انرژی میگیرم و سرخوش میشم که حد و اندازه نداره
ولی شدنی نیست که، شماهم باید بزرگ بشی و بری دنبال زندگی و خوشبختی خودت
پس از این روزهای شیرین کوچیک و ناز بودنت نهایت لذت رو میبرم و برای لحظه لحظه ی موفقیت و خوشبختی و شادی ِ آینده ت دعا میکنم
فقط مامانی خواهش میکنم بزرگ شدی فراموشم نکنژ
...
امروز 11 تیرماه سال 1393، شما 145 روزه هستی
غلت زدن رو کامل یاد گرفتی و بعضی وقتا که خیلی سرحالی دو یا سه دور پشت سرهم غلت میزنی
گرفتن وسایل رو یاد گرفتی و هرچی جلوت میگیریم با دستات محکم میگیری
از هرچی خوشت میاد دستاتو یبری سمتش و خودتو میکشی سمت اون تا بگیریش
یه جوری صدا درمیاری و آغون واغون میکنی که انگار داری حرف میزنی
عاشق حاجی باباجونت هستی و خنده هایی که تحویل اون میدی برا هیشکدوم ما تا حالا اونطوری نخندیدی، حتی مدل بازی کردنت هم باهاش فرق میکنه (فیلماش موجوده)
عاشق خوابیدن رو شکمت هست، وقتی میخوابی هرطور میذارمت روزمین آخرسر میفتی رو شکمت و میخوابی
و دیگه اینکه داری دندون درمیاری، لثه پایینت سفید و سفت و پهن شده
...
و اما عکسهای قشنگت
شب ساعت 12 از خونه ی دایی جلیل بابایی برگشتیم و تو انقدر خسته و خواب آلویی که نا نداری تکون بخوری
این عکس درخواستی خاله مرجان، مامان متین کوچولو هست
«وای خدا جونم کی میشه من بااین اسباب بازیا بازی کنم ... باباییِ گلم میسی که برام اسباب بازی خریدی»
برای اولین بار روز سه شنبه 13 خرداد با بغل کردن عروسکت خوابیدی ... دروغ چرا مامانی کلی دلم برات سوخت از بس که مظلوم شده بودی خوابت میومد و بدون کمک من خوابیدی
برای اولین بار روز 14ام خرداد موهای پشت سرتو کوتاه کردیم. آخه خیلی بلند شده بودن و همه ش پس کله ت عرق میکرد
نمیخوام بگم پسرم مهندس میشه! چون اصلا وست نداری اجبارت کنم به کاری. پس میگم پسرم با ژست مهندسی تو اتاق دایی مهدی!
پنجشنبه 15 خرداد بعد از برگشتن از شهر پدری ِ بابایی
فدای پسرم بشم که تو هشترود سرما خورد و کلی منو نگران و ناراحت کرد. اینجا شنبه 17 خرداده و من و مامان جون نسرین داریم میبریمت دکتر. اما چون من ریموت نداشتم مونده بودیم تو حیاط خونه مون و منتظر بودیم تا یکی از همسایه ها بیاد درو باز کنه تا ماهم بریم بیرون. تو این فرصت ازت جلوی گلهای حیاط عکس گرفتم
یکشنبه 18 خرداد و پروسه خالی کردن باد بادکنک توسط امیرطاها
«آخیــــــــــــش! بادش خالی شد. لاحت شدم!»
سه شنبه 20 خرداد. من دارم صبحونه میخورم و شما تو بغل مامان جون نسرین داری سفره ی صبحونه ی ایجانب رو میکشی
برای دومین بار روز شنبه 24 خرداد عروسک به بغل خوابیدی
جمعه 23 خرداد شب ساعت 12 با بابایی برات کلاه خریدیم. این هم عکسی از اون کلاه تو روز یکشنبه 25 خرداد
الهی من فدای پسر مظلومم بشم
سه شنبه 27 خرداد و شما درحال تمرین نشستن و بازی کردن با مامانی تو خونه
و برای بار سوم همون روز عروسکتو بغل کردی و خوابیدی
این ملافه رو تازه برات خریده بودم. دفعه اول بود که مینداختم روت. نگو از رنگش خوشت اومده و چون دستاتو محکم گرفته بودم که بخوابی همه ش پاهاتو بالا میگرفتی و از زیر چشمات بهش نگاه میکردی
بازم خواب با عروسک روز پنجشنبه 29 خرداد
اینم مدرک دوبار پشت سرهم غلت زدنت! برای اولین بار روز دوشنبه 2 تیرماه
مثلا گذاشتم تو تختت که با عروسکت بخوابی اما موقعی که برگشتم تو اتاقت بااین صحنه مواجه شدم
«خب خوابم نیمیاد دیگه مامانی چرا زور میگی؟»