اولین تابستون خیلی گرم امیرطاها
سلام امیرطاهای خوشگل من
(و سلام من و امیرطاها به خوانندههای مهربون وبلاگمون)
امیرطاهای عسلم اولین ماه ِ اولین تابستون ِ زندگیت داره تموم میشه
روزهای خیلی خیلی خیلی گرمی رو پشت سر گذاشتی
دمای هوای تبریز تا 40 درجه رسید ولی تو درعین حال سرما خورده بودی و تب شدید و آبریزش بینی داشتی
الهی فدات بشم که خیلی اذیت شدی و داری میشی چون 12 روزه هنوز حالت بهتر نشده و آبریزش بینی و خلط خیلی اذیتت میکنه
خب دیگه چه میشه کرد مَرد شدن سخته گلم
نمیخوام زیاد حرف بزنم (تا از خوندن خسته نشی یه وقت) و بلافاصله میرم سراغ عکسها و توضیحات لازم رو تو خود عکس ها میدم
فقط اینو بگم که مامان نسرین گَل گَل (بیا بیا) و دست دادن رو یادت داده
کامل نمیتونی انجامش بدی ولی خب باز دستتو میاری بالا و سعی میکنی که انجامش بدی
حالا عکسهای گل نازنین من :
شما اینجا داشتی درکمال آرامش با دندان گیرت بازی میکردی و من و بابای صبحونه میخوردیم
که یهو بااین صحنه مواجه شدیم. شیطون بلا خودت خوشت میومد و برش نمیداشتی و با زبونت داشتی باهاش بازی میکردی
بازم چند روز بعد سر صبحونه بودیم که بابایی یه تیکه سنگک داد دستت و ما مشغول خوردن شدیم
یهو متوجه شدیم نون داره کنده میشه و ترسیدیم بره تو دهنت و خفه بشی برا همین بابا خواست ازت بگیرتش که :
«دایی اعصاب ندارما تازه از خواب بیدار شدم سربهسرم نذار»
«شوخی کردم دایی جون بیا باهم بازی کنیم منو تاب تاب عباسی کن بخندم»
امیرطاها و امیر مهدی (پسر 7 روزه ی همکار بابا) درکنار هم
«بفرمایید آب ... سلام برحسین»
جمع چشم رنگیها جمعه ... محمدمهدی،امیرطاها و محمدحسین (پسرعموهای مامان)
مامانی 60 تا ازتون عکس گرفتم یکیش خوب ازآب درنیومد. از بس که یا تو وول خوردی یا این محمدمهدی
فکر نکنیدا امیرطاها و مامانش دارن قایم موشک بازی میکنن! نع خیرم امیرطاها فقط خوابیده، همین!
«چرا این مامان نسرین و مامانی اجازه نمیدن تو پرکردن دلمه بهشون کمک کنم آخه؟»
پسرکِ پریشونِ تازه از خواب بیدار شده ی من فیگور تبلیغاتی گرفته
امیرطاها و رادین کوچولو (پسرِ دخترخاله ی مامان نسرین) تو مهمونی افطار دایی علی (رادین 28 روز از امیرطاها بزرگتره)
«ئه! رادین جون کوجا نفتی؟ بیا بالا باهم عکس یادگاری بگیریم»
«مامان میخوای ازم عکس بگیری؟ صبر کن ژست خوب بگیرم بعد»
«امممم مامان تو میگی چه فیگوری بیشتر بهم میاد؟»
«فیگور شیطون بلایی چطوره مامانی؟»
«از همه بهتر خنده هامه مامانی، زود باش عکس بگیر»
«ولم کنید ... میخوام چشم و چال افشین دایی مهدی رو دربیارم»
«مامان نسرین هرچی برا هرمکی میبافه اول من باید پروش کنم. حتی اگه برام بزرگ باشه»
«خانومایی که صف بستین برا دختراتون، پسر خوش تیپ تر از من دیدین خداییش؟ با این عینکم!»
آقای دکتر نویدنیا، پزشک متخصص کودکان. به جرأت میتدنم بگم بهترین پزشک کودکان تبریز هستن ایشون. جا داره همین جا از طرف امیرطاها و خودم و باباش صمیمانه ازشون تشکر کنم
«آقای دکتر خیلی ارادت دارما ... فقط ببخشید گاهی گریه میکنم آخه اون چوب بستنیه خیلی بدمزه س خداییش»
امیرطاها و باباجون درحال خوش و بش
«مامان برو کنار بذار با باباجونم ادوکلام اختلاط کنم خب»
من نمیونم این چه شکل خوابیدنه پسرم. وقتی یه وری میندازمت دستات حتما باید 180درجه باز باشه. مگه کتفت درد نمیکنه؟؟؟؟
وای که تو خواب چه معصوم میشی نفسم
حالا هی رو شکم بخواب بااین وضع صورتت
الهی فدات بشم که جای دندونات انقدر درد داره که به بوق روروئکت هم رحم نمیکنی
و آخرین عکس مربوط میشه به دیروز که بعد از حموم برا ائلین بار سرتو سشوا کشیدم. آخه اصلا نذاشتی روسری سرت بمونه