اولین مرداد ماه عمر امیرطاها
امیرطاهای 195 روزهی من سلام
عسلم نمیدونم وقتی اینارو میخونی چند سالته، اما الان که 6 ماه و یازده روزه هستی خیلی بلا شدی
سینه خیز میشی و عقب عقب میری (فعلا فقط دنده عقبت کار میکنه)
تو یه ثانیه با سرعت نور غلت میزنی و از اینور اتاق میری اونور
چاردست و پا می ایستی اما هنوز نمیتونی بری جلو
بدون کمک کسی حدود 1 دقیقه میشینی و عد به صورت میای زمین
خیلی شلوغ شدی، وقتی بغل میخوای، مخصوصا وقتی از خواب بیدار میشی چنان جیغ بنفشی میزنی که نگو. و تا سرپا بغلت نکنیم تموم نمیکنی
دو هفته س داری فرنی و حریره بادام و سوپ میخوری که فعلا از سوپ خوشت نمیاد
اصلا رو زمین یا تو روروئکت نمیمونی و من یه لحظه هم نمیتونم به کارای خونه برسم، حتی نمیذاری از کنارت بلند بشم و ناهار و شام بپزم!
خلاصه که خیلی خیلی خیلی شیطون بلاچه شدی
راستی دیشب (30/5/93) کم مونده بود از رو تخت بیفتی زمین (و به قول بابایی بتّرکی) ...
دیروز برده بودیمت آتلیه و من خیلی خسته بودم. بعد از شیر دادنت خوابم برد و بعد از خوابیدن تو بلافاصله خوابیدم. بابایی هم تو هال داشت با کامپیوتر کار میکرد که خوابش برده بود. شبا تورو رو تخت خودمون و بین خودمون میذاریم. تا بابا بیاد بخوابه جای بابا بالش میذارم که وقتی غلت خوردی خدایی نکرده نیفتی زمین. اما دیشب فقط یه بالش گذاشتم که بابایی داره میاد بخوابه.نگو بابایی هم تو هال خوابش برده بود. نصف شب ساعت 2:45 بود که یهو از خواب پریدم و تا چشمامو باز کردم دیدم از قسمت پایین تخت داری غلت میخوری و سرت بیرون از تخت و آویزونه و پاهات رو تخته و عنقریبه که بیفتی رو زمین ... نفهمیدم چطوری خودمو از رو تخت کندم و انداختم رو تو و وسط آسمون و زمین گرفتمت. انقدر گریه کرده بودم که نگو. خلاصه که خدا بهم رحم کرد، اگه خدایی نکرده اتفاقی برات میفتاد من تا عمر داشتم خودمو نمی بخشیدم. تصمیم گرفتم دیگه رو تخت نخوابیم. باز هم خدارو شکر میکنم که منو زود بیدار کرد تا مواظب تو باشم!
و اما عکسهای مرداد ماه:
این دوتا عکس مال ماه پیشه جمعه 6 تیرماه؛ تو و نیما تو باغ نیما اینا
جنابعالی تو این عکس تو بغل مامان نسرین نشستی وقتی مامان نسرین نذاشت سفره افطار رو بکشی و دستت بهش نرسید از پاهات کمک گرفتی برای کشیدن سفره
شنبه 4 مرداد ماه برای اولین بار رفتی آرایشگاه برای کوتاه کردن موهات
مثه یه جنتلمن نشستی و منتظر تا نوبتت برسه
این عکس فقط جهت نشون دادن اندازه موهات قبل از کوتاه شدنه (البته لازم به ذکره که دوماه قبل مامان نسرین و بابایی و مامانی با کمک هم کمی از موهای بغل گوش و پس گردنت رو کوتاه کرده بودن)
انقده پسر خوبی بودی موقع کوتاه کردن موهات. همه شم دنبال صدای قیچی بودی که بفهمی صدا از کجاست!؟ 2 دقیقه بعد از تموم شدن تازه یادت افتاد که باید گریه میکردی و تو بغل مامان ثریا شروع کردی گریه کردن
صبح یکشنبه5 مرداد بعد از اینکه پوشکتو عوض کردم آوردم گذاشتمت تو هال رو تشکت و خودم رفتم تا توالت رو آب بکشم که وقتی برگشتم دیدم نیستی. دلم بدجوری ریخت. تو همون لحظه دیدم یه کله، زیر رومبلی داره تکون تکون میخوره. دقت که کردم دیدم تویی. فدات بشم که تا صدات کردم سرتو بالا آوردی و سرت خورد به مبل و گریه کردی. ببخشید مامانی ... کاشکی صدات نمیکردم
دوشنبه 6 مرداد صبح از خواب بیدار شدی و به مامانی صبح بخیر میگی
«حاضر شدم تا با مامان برم برا پرو مانتویی که داده خیاط راش بدوزه»
«هه هه من زودتر از مامانم آماده شدم ولی هنوز مامانی ِ تنبل خانم آماده نشده ... تااااازه همه ش سرم غر میزد که امیرطاها زود باش دیر شد. شماها شاهد باشیدا من زودتر آماده شدما»
«سه شنبه 7 مرداد برا اولین بار مثل یه مرد نشستم تو صندلی ماشینم و در جوار مامانی و بابای باهمکی رفتیم به شهر زادگاه بابایی. انقد پسر خوبی بودم که همه ی راه رو فقط خوابیدم ... یه همچین پسر آرومی ام من»
ورودی شهر هشترود و عکس یادگاری امیرطاها
محمدامین (نوه عمه ی بابایی) و امیرطاها
روز چهارشنبه 8 مرداد؛ امیرطاها، یاسمین و آیلین (نوه خاله های مامان نسرین)
«همون شب بعد از برگشتن از خونه ی خاله ی مامان نسرین از اونجا تا خونه مون با بابایی رانندگی کردم. خعلی کیف داد جای همگی خالی»
فندق مامانی الهی من فدات بشم ... جمعه 10 مرداد
و بالاخره امیرطاها بعد از 183 روز در تاریخ شنبه 18 مرداد 1393 اولین فرنی عمرش رو خورد ... نوش جونت دلبرکم
خاک تو سر هرچی آمپول بی تربیته که امیرطاهامو اذیت میکنه ... واکسن 6 ماهگی امیرطاها؛ روز یکشنبه 19 مرداد ماه
خانم شاهرودی اولین واکسن رو که زد آخر کار گریه کردی
بابایی بلندت کرد نشوندت تا آرومت کنه اما خانوم شاهرودی اجازه نداد و بابایی رو دعواش کرد که بخوابونش تا اون یکی واکسنشم بزنم
سر دومین واکسن خیلی دلخراش گریه میکردی و دست خانوم شاهرودی رو پس میزدی
دومین فرنی عمر امیرطاها تو روز دوم بعد از واکسن
وضعیت لب و لوچه بعد از خوردن فرنی
«مامانی قاشقش خوشمزه تره ها»
سه شنبه 21 مرداد داشتی با آبکش بازی میکردی که ...
یهو برگردوندیش رو سرت و منم زودی ازت عکس گرفتم که توهم برام لوس شدی و لباتو این شکلی کردی
دوشنبه 27 مرداد وقتی رسیدیم خونه گذاشتم رو تخت تا مانتومو دربیارم که گره خوردی تو دسته های کیف مامانی و هرکاری میکردی نمیتونستی آزاد بشی
سه شنبه شب 28 مرداد با بابایی و مامانی رفتی شاهگلی گردی
بالاخره پاپوشهایی که با عق تو حاملگی برات بافته بوم اندازه ت شد