امیرطاهاامیرطاها، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

قصر خاطرات امیرطاها

برف اومده به استقبالت!

امیرطاها جان! این عکس درست 8 روز قبل از به دنیا اومدنت از تراس خونه مون گرفته شد اون شب کلی برف بارید و همه ی شهر رو سفیدپوش کرد انقدر زیاد برف باریده بود که چند تا از درختای منطقه ولیعصر شکسته بود و بابایی مجبور شد منو تنها بذاره و بره اداره حتی مسیرها هم بسته شده بودن و دایی مهدی با ماشین گیر کرده بود تو خیابون خلاصه اینکه برا اومدن شما گل پسرم آب و هوا هم داره تروتمیز میشه   ...
12 بهمن 1392

امیرطاها و آجان ِ مامان سمیه

امیرطاها جونم، شک ندارم که تو تا الان چندین بار آجان ِ (آقاجون) خدابیامرز منو دیدی و میشناسیش! آخه از وقتی که تو دل مامانی بودی، آجان گاهی شبا میومد تو خواب مامانی و همه ش به مامانی میرسید و هواشو داشت نمیذاشت بلند بشه کار کنه، براش میوه پوست میکند و میذاشت تو دهنش، و قربون صدقه ش میرفت! هرشب که خواب آجان رو میدیدم با خودم میگفتم آجان ِ مهربونم خوشحاله که داره صاحب نتیجه میشه، اما ناراحت هم هست که دکترها احتمال میدن نتیجه ش زنده نمونه. و برای همین اینقدر به من میرسه تو خواب. و مطمئن بودم که برای سلامتیت دعامون میکنه! تااینکه امروز صبح مامان جون نسرین زنگ زد و گفت که تو خواب آجان رو دیده که یه پسر بچه رو آورده داده بغلش و گفته ا...
7 بهمن 1392

پاقدم خوش امیرطاها!

امیرطاها جونم! خوشگل پسرم! نمیدونی چقدر خوشحالم که خدا تورو بهم داده آخه هنوز پا به این دنیا نذاشته با خودت کلی خوشی و خیر و برکت آوردی! نمونه ش این که امروز ؛ یعنی دقیقا 13 روز قبل از به دنیا اومدنت، مامان متوجه شد که فوق لیسانس قبول شده، و کلی با بابایی خوشحال شد امیرطاها جان، باورم نمیشد قبول بشم ولی مطمئنم وجود تو باعث شده که قبول بشم مامانی    ...
6 بهمن 1392

داری میای پسرکم

امیرطاهای خوشگل مامانی؛ سلام! امروز انرژی ی مامانی چندین برابر شده بود آخه دیروز دکتر بهم گفت که شما 20 بهمن میای پیشمون این یعنی اینکه فقط 18 روز مونده تا دیدن روی ماهت و بغل کردنت و بوییدن و بوسیدنت امروز تو هم مثه خودم خوشحال بودی و تکونات بیشتر شده بود طوری که منو هم سرشوق آوردی مامانی، خیلی دلم میخواست الان از حال و روز و فکر تو هم باخبر بودم نمیدونم تو هم خوشحالی داری میای پیش ما یا دلشوره داری؟ شایدم ناراحتی که از پیش فرشته های خدا جدا میشی! امیرطاهای عزیزتر از جونم، پسرک ِ نازم؛ مامانی تو همین روز عزیز قول میده بهت و قسم میخوره که مواظبت باشه طوری که نذاره آب تو دلت تکون بخوره و نهایت سعیش رو بکنه برای بهترین نحو ...
3 بهمن 1392

دوکلام حرف مادرانه!

پسر گلم ...! نمیدونم چرا چند روزیه که تکونات کمتر شده و این باعث نگرانیم میشه امروز تو اینترنت نوشته بود تو هفته های آخر چون جا تنگ میشه برای همین تکونهای بچه هم کمتر میشه. با خودم فکر کردم عجب دنیای عحیبیه! تو الان داری با چه ذوق و شوقی روزشماری میکنی تا پا بذاری به این دنیای بزرگ برای همینم تنگی جا و بقیه مشکلات رو تحمل میکنی غافل از اینکه دنیای بزرگِ بیرون خیلی تنگ تر از جاییه که الان توش هستی! برای همین دلم خیلی گرفت از ته دلم از خدا خواستم که هیچ وقتِ هیچ وقتِ هیچ وقت روزی نرسه که حس کنی دنیا بهت سخت گرفته و برات تنگ شده. که اگرهم روزی اینطور شد، بدون که مادرت با تمام وجود پشت و پناهت هست و کمکت خواهد کرد و نخواهد گذ...
5 دی 1392