امیرطاهاامیرطاها، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

قصر خاطرات امیرطاها

سفر به مشهدالرضا

سلام گل خوشگل من شما برای اولین بار مهرماه سال 1393 توفیق زیارت امام رضای مهربون نصیبت شد مامان جون نسرین و باباجون و دای دای مهدی روز پنجشنبه 10 مهر با ماشین راه افتادن و شما و بابایی و مامانی و خانواده ی آقای میرزایی روز جمعه11 مهر صبح ساعت 11 با هواپیما رفتیم سمت مشهد شنبه روز عرفه بود و شما همراه همه ی ما تو حرم امام رضا دعای عرفه ی امام حسین رو خوندی خیلی پسر خوبی بودی و اصلا تو اون چند روزی که مشهد بودیم اذیت نکردی همه ش بغل دایی مهدی و بابایی بودی روز سه شنبه ساعت 12 هم برگشتیم سمت تبریز تو مدتی که مشهد بودیم «بابا» و به به» گفتن رو یاد گرفتی واین هم عکسهای امیرطاها و امام رضای مهربون: عی...
5 آذر 1393

شهریور ماه خوش آب و هوا

سلام پسر گل خودم عسل مامان کلی معذرت میخوام ازت که نتونستم سروقت وبلاگتو آپدیت کنم چون دوتا مسافرت پشت سرهمی داشتیم، بعدش هم مامانی خیلی شدید مریض شد و بعد از اون هم بابایی و شما مریض شدین خلاصه که باعث شد نتونم عکسای شهریور ماهتو سروقت اینجا بذارم اما قول میدم خیلی زود عکسای آبان ماهت رو هم بذارم بی هیچ حرف و حدیثی بریم سراغ عکسها که کمی هم زیاد هستن اول شهریور ماه بابا جون اینا مهمون داشتن و برده بودیمشون باغ اونجا با مامان و بابا کلی عکس گرفتیم   اولین بار روز دوشنبه سوم شهریور با هم تنهایی سوار ماشینمون شدیم و بالاخره شما نشستی تو صندلیت و مامان رانندگی کرد   «آخ جون مامان جون نسرین ...
4 آبان 1393

سفرنامه‌ی شمال

سلام سلام به همگی جای همه تون خالی مهرماه دوتا مسافرت تپل داشتم اولش رفتیم شمال، یه هفته بعدش هم رفتیم مشهد اما باتوجه به اینکه این مامان خانومی ِ من خیلی شدید مریض شد و اینا ، درنتیجه نتونست عکسای شهریور ماهم رو اینجا بذاره پس منم دست به کار شدم و خودم اومدم تا عکسای مسافرت شمالم رو براتون بذارم یه همچین پسر ِ فعالی هستم من   و اما سفرنامه ی شمال ِ اینجانب   مامان خانومی و آقای پدر صبح علی الطلوع (درواقع قبل از طلوع) من ِ طفلکی رو بیدار کردن و لباس پوشوندن و سوار ماشین کردن و د برو که رفتیم. ولی چون من خوابم میومد اون پشت تو صندلی خودم گرفتم خوابیدم   ساعت 10 بود که مابین نمین و اردبیل برا...
28 مهر 1393

اولین مرداد ماه عمر امیرطاها

امیرطاهای 195 روزه‌ی من سلام عسلم نمیدونم وقتی اینارو میخونی چند سالته، اما الان که 6 ماه و یازده روزه هستی خیلی بلا شدی سینه خیز میشی و عقب عقب میری (فعلا فقط دنده عقبت کار میکنه) تو یه ثانیه با سرعت نور غلت میزنی و از اینور اتاق میری اونور چاردست و پا می ایستی اما هنوز نمیتونی بری جلو بدون کمک کسی حدود 1 دقیقه میشینی و عد به صورت میای زمین خیلی شلوغ شدی، وقتی بغل میخوای، مخصوصا وقتی از خواب بیدار میشی چنان جیغ بنفشی میزنی که نگو. و تا سرپا بغلت نکنیم تموم نمیکنی دو هفته س داری فرنی و حریره بادام و سوپ میخوری که فعلا از سوپ خوشت نمیاد اصلا رو زمین یا تو روروئکت نمیمونی و من یه لحظه هم نمیتونم به کارای خونه برسم،...
30 مرداد 1393

اولین تابستون خیلی گرم امیرطاها

سلام امیرطاهای خوشگل من (و سلام من و امیرطاها به خواننده‌های مهربون وبلاگمون) امیرطاهای عسلم اولین ماه ِ اولین تابستون ِ زندگیت داره تموم میشه روزهای خیلی خیلی خیلی گرمی رو پشت سر گذاشتی دمای هوای تبریز تا 40 درجه رسید ولی تو درعین حال سرما خورده بودی و تب شدید و آبریزش بینی داشتی الهی فدات بشم که خیلی اذیت شدی و داری میشی چون 12 روزه هنوز حالت بهتر نشده و آبریزش بینی و خلط خیلی اذیتت میکنه خب دیگه چه میشه کرد مَرد شدن سخته گلم نمیخوام زیاد حرف بزنم (تا از خوندن خسته نشی یه وقت) و بلافاصله میرم سراغ عکسها و توضیحات لازم رو تو خود عکس ها میدم فقط اینو بگم که مامان نسرین گَل گَل (بیا بیا) و دست دادن رو یادت داده ...
30 تير 1393
5352 10 19 ادامه مطلب

عکسهای خرداد ماه1393

سلام امیرطاهای عزیزدل مامان فدای لحظه لحظه بزرگ شدنت بشم من مامانی راستشو بخوای اصلا دلم نمیخواد بزرگ بشی از بس که اینقدری بودنتو دوست دارم ، دلم میخواد همیشه همینطوری بمونی وقتی بغلت میکنم و میبوسمت اونقدر انرژی میگیرم و سرخوش میشم که حد و اندازه نداره ولی شدنی نیست که، شماهم باید بزرگ بشی و بری دنبال زندگی و خوشبختی خودت پس از این روزهای شیرین کوچیک و ناز بودنت نهایت لذت رو میبرم و برای لحظه لحظه ی موفقیت و خوشبختی و شادی ِ آینده ت دعا میکنم فقط مامانی خواهش میکنم بزرگ شدی فراموشم نکنژ ... امروز 11 تیرماه سال 1393، شما 145 روزه هستی غلت زدن رو کامل یاد گرفتی و بعضی وقتا که خیلی سرحالی دو یا سه دور پشت سرهم غلت...
11 تير 1393
1640 10 18 ادامه مطلب