امیرطاهاامیرطاها، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

قصر خاطرات امیرطاها

چه زود 80 روز گذشت!

امیرطاهای نازنینم امروز که نهم اردیبهشت سال 1393 هست، شما 81 روزه شدی دوتا 40 روز به سرعت برق و باد گذشت هرلحظه که میگذره دارم حسرت میخورم که چه زود داری بزرگ میشی آخه من هنوز لذت کافی رو از بغل کردن و بوسیدنت نبردم ولی خب چاره‌ای نیست، رسم روزگاره باید بزرگ بشی و خلاصه یه روز من و تنها بذاری و بری پیِ زندگیت ... گلایه ای نیست فقط اینو بدون که وقتی بزرگ شدی هرجای دنیا باشی مامان همیشه برای خوشبختی و آرامش و شادیت دعات میکنه . . . و حالا عکسای این چند روز اولین عکس رو عمه جون ازت گرفته، وقتی که من داشتم لباساتو عوض میکردم   اینجا داشتی با عروسکات خواب بازی میکردی   این دسته‌گل رو که اینطوری ...
9 ارديبهشت 1393

امیرطاها تو اولین فصل سال 1393

امیرطاهای عزیزم، شیشه عمر من؛ سلام گلم امروز که 28ام فروردین سال 1393 هست، شما 69 روزه هستی ساعت 10 صبحه و شما کنارم آروم گرفتی خوابیدی (البته وقت شیر خوردنته و همه ش وول میخوری تا بیدار شی) قبل از گذاشتن عکس میخوام کمی درباره این 69 روز گذشته بگم اول از همه بگم که دلم میخواد زود زود بزرگ نشی مامانی! برای اینکه میخوام نهایت لذت رو از کوچولو بودنت ببرم مخصوصا که تا 45 روز بعد از به دنیا اومدنت نتونستم به خاطر باز شدن بخیه هام بغلت کنم و کمی حسرت روزای اول به دنیا اومدنت تو دلم هست ولی به جاش الان تا دلت بخواد بغلت میکنم، میبوسمت، و قربون صدقه ت میرم حالا بماند که هنوز کمرم خوب نشده و گاهی چنان قفل میکنه که حتی نمیتونم خم بشم و...
28 فروردين 1393

40 روز تموم شد

امیرطاهای عزیز دل مامان بالاخره امروز بهم یه ساعتی وقت دادی تا وبلاگت رو آپدیت کنم آخه از بس تمام وقتم رو گرفتی که دیگه برا هیچ کاری فرصت ندارم، حتی خوابیدن برای همین همیشه ی خدا خسته م ولی هربار که بغلت میکنم خداروشکر میکنم به خاطر نعمتی که بهمون داده امروز 47 روزه هستی ولی هنوز زیاد نمیخندی من و بابایی کلی تلاش میکنیم تا یه کوچولو بخندی وقتی میخندی انگار دنیا رو به من و بابایی میدن پس خواهش میکنم قول بده زود زود برامون بخندی و اما بریم سراغ عکسهای این چند روز   این عکس، روز دهم به دنیا اومدنت گرفته شده بابابزرگِ مامان خانومی اومده خونه مون تا اذان و اقامه بخونه تو گوشت   تو بغل نیما خوابیدی و نیما کو...
7 فروردين 1393

امیرطاهای 5 تا 20 روزه

سلام پسر گلم امروز دقیقا 21 روزه که به دنیای ما اومدی و زندگی ِ من و بابایی رو رنگ تازه ای بخشیدی هم من هم بابایی روزبه‌روز بیشترتر عاشقت میشیم وقتی که تو بغلم شیر میخوری و با چشمای مرواریدیت نگام میکنی ... وقتی از خواب و شیر، سیر شدی و داری با بابایی بازی میکنی ... وقتی آروم و معصوم خوابیدی و من و بابایی از نگاه کردن بهت سیر نمیشیم ... تو همه ی این لحظات هردومون خدارو هزارهزار بار شکر میکنیم که تو، فرشته ی آسمونی رو به ما عطا کرد خدایا بابت این همه لطفت ازت سپاسگزاریم ... از همه ی دوستایی هم که تو این مدت به وبلاگ امیرطاها اومدن و کامنت گذاشتن تشکر میکنم حقش بود زودتر میومدم و جواب همه ی کامنتهارو میدادم، ولی خب بعض...
9 اسفند 1392

امیرطاهای 1 تا 5 روزه

روز سوم و شکل خوابیدن امیرطاها کوچولو   روز پنجم؛ امیرطاها آماده شده و لباسای زمستونیشو پوشیده که با بابایی و مامان بزرگ و عمه جونش بره دکتر   برگشتش از دکتر وقتی همه مون خوشحال بودیم که خدارو هزار هزار بار شکر که هیچ مشکلی نداره (این عکس اختصاصی ِ درخواست مامان جون (مامان بزرگ ِ مامان سمیه) هست که الان تهرانه و عکس چشم باز ِ آقا امیرطاها رو درخواست کرده بود)   اینجا از بس خسته شدم دارم خمیازه میکشم و دل مامان بزرگا و عمه هامو می‌برم   اینجا تازه شیر خوردم و بابایی داره میزنه به پشتم تا آروغ بزنم   خلاصه اینکه ما اینیم دیگه، حواستون باشه که کیک بوکسینگ کار کردم  ت...
24 بهمن 1392