امیرطاهاامیرطاها، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره

قصر خاطرات امیرطاها

داری میای پسرکم

امیرطاهای خوشگل مامانی؛ سلام! امروز انرژی ی مامانی چندین برابر شده بود آخه دیروز دکتر بهم گفت که شما 20 بهمن میای پیشمون این یعنی اینکه فقط 18 روز مونده تا دیدن روی ماهت و بغل کردنت و بوییدن و بوسیدنت امروز تو هم مثه خودم خوشحال بودی و تکونات بیشتر شده بود طوری که منو هم سرشوق آوردی مامانی، خیلی دلم میخواست الان از حال و روز و فکر تو هم باخبر بودم نمیدونم تو هم خوشحالی داری میای پیش ما یا دلشوره داری؟ شایدم ناراحتی که از پیش فرشته های خدا جدا میشی! امیرطاهای عزیزتر از جونم، پسرک ِ نازم؛ مامانی تو همین روز عزیز قول میده بهت و قسم میخوره که مواظبت باشه طوری که نذاره آب تو دلت تکون بخوره و نهایت سعیش رو بکنه برای بهترین نحو ...
3 بهمن 1392

دوکلام حرف مادرانه!

پسر گلم ...! نمیدونم چرا چند روزیه که تکونات کمتر شده و این باعث نگرانیم میشه امروز تو اینترنت نوشته بود تو هفته های آخر چون جا تنگ میشه برای همین تکونهای بچه هم کمتر میشه. با خودم فکر کردم عجب دنیای عحیبیه! تو الان داری با چه ذوق و شوقی روزشماری میکنی تا پا بذاری به این دنیای بزرگ برای همینم تنگی جا و بقیه مشکلات رو تحمل میکنی غافل از اینکه دنیای بزرگِ بیرون خیلی تنگ تر از جاییه که الان توش هستی! برای همین دلم خیلی گرفت از ته دلم از خدا خواستم که هیچ وقتِ هیچ وقتِ هیچ وقت روزی نرسه که حس کنی دنیا بهت سخت گرفته و برات تنگ شده. که اگرهم روزی اینطور شد، بدون که مادرت با تمام وجود پشت و پناهت هست و کمکت خواهد کرد و نخواهد گذ...
5 دی 1392

بالاخره سکسکه کردی!

امیرطاهای فسقلی مامان امروز انقد قربون صدقه ت رفتم که نگو آخه بالاخره سکسکه کردنتو متوجه شدم! میدونم خیلی دیره تو هفته 31 هستم و باید زودتر متوجه این میشدم ولی نمیدونم که آیا تو خیلی آرومی و من خوب متوجه نمیشم، و یااینکه مامانت سربه هواست و دقت نمیکنه! خلاصه اینکه الهی مامان فدات بشه که امروز صبح ساعت 10 با سکسکه کردنت مامانی رو خوشحال کردی   ...
28 آذر 1392

شبه مناجات!

خدایا ... ! خدایی که هیچ وقت تنهام نذاشتی و مطمئنم تاابد هم تنهام نخواهی گذاشت. خدایی که بزرگی و صاحب قدرت و درایت ...! خدایی که هیچ چیز از عهده‌ی تو خارج نیست ! ... می‌دونم بعضی اوقات حرفایی میزنم که نباید بزنم ... این حرفها رو به حساب ناشکری و کفر گفتنم نذار ! به حساب بنده‌ی ذلیل و ضعیف بودنم بذار ... بنده‌ای که سعی میکنه همیشه تورو همراه و همگام و پشتیبان بدونه و ببینه ... اما گاهی خسته میشه ... از سر ضعف بنده بودنش، نه ضعف ایمانش ! خدایا این بنده‌ی ضعیف و ذلیل خودت رو با قدرتو عظمت خودت سیراب کن! ...
28 آذر 1392

تو همه چیز رو می بینی!

امیرطاهای خوبم، پسرک باهوشم خیلی دلم میخواست اول از همه چیز باهات درباره خاطرات اولین روزهای به وجود اومدنت باهات حرف بزنم اما اتفاقی که تو این سه روز افتاد باعث شد که قبل از اون کمی درمورد مسئله ی این چند روز باهات صحبت کنم   بزرگ مرد کوچک من؛ بابای مهربونت روز چهارشنبه 13 آذر از طرف اداره به یه مأموریت سه روزه رفت و من و تو مجبور شدیم سه روز مهمون مامان جون و باباجون و دایی مهدی باشیم روز اولی که بابات رفته بود مأموریت کنارم بودی و وجودت رو جس میکردم اما شب که شد و تو صدای بابایی رو نشنیدی، حس کردم تو هم نیستی فردا وضع از این بدتر شد و من اصلا حرکتهاتو احساس نمیکردم خیلی نگران شده بودم وقتی به مامان جون جریان رو گف...
28 آذر 1392

اولین حرف!

به نام خداوند آفریننده و نگهدارنده ی کودکان معصوم اینجارو ساختم برای پسرم، تا از او و خاطرات او بنویسم... برای خودش؛ که وقتی بزرگ شد بخونه! برای من و پدرش که وقتی پیر شدیم ، این روزا یادمون بیفته! و برای همه دوستانی که دلشون میخواد هرروز از پسرم خبری داشته باشند.
28 آذر 1392