امیرطاهاامیرطاها، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره

قصر خاطرات امیرطاها

سفرنامه‌ی شمال

سلام سلام به همگی جای همه تون خالی مهرماه دوتا مسافرت تپل داشتم اولش رفتیم شمال، یه هفته بعدش هم رفتیم مشهد اما باتوجه به اینکه این مامان خانومی ِ من خیلی شدید مریض شد و اینا ، درنتیجه نتونست عکسای شهریور ماهم رو اینجا بذاره پس منم دست به کار شدم و خودم اومدم تا عکسای مسافرت شمالم رو براتون بذارم یه همچین پسر ِ فعالی هستم من   و اما سفرنامه ی شمال ِ اینجانب   مامان خانومی و آقای پدر صبح علی الطلوع (درواقع قبل از طلوع) من ِ طفلکی رو بیدار کردن و لباس پوشوندن و سوار ماشین کردن و د برو که رفتیم. ولی چون من خوابم میومد اون پشت تو صندلی خودم گرفتم خوابیدم   ساعت 10 بود که مابین نمین و اردبیل برا...
28 مهر 1393

اولین مرداد ماه عمر امیرطاها

امیرطاهای 195 روزه‌ی من سلام عسلم نمیدونم وقتی اینارو میخونی چند سالته، اما الان که 6 ماه و یازده روزه هستی خیلی بلا شدی سینه خیز میشی و عقب عقب میری (فعلا فقط دنده عقبت کار میکنه) تو یه ثانیه با سرعت نور غلت میزنی و از اینور اتاق میری اونور چاردست و پا می ایستی اما هنوز نمیتونی بری جلو بدون کمک کسی حدود 1 دقیقه میشینی و عد به صورت میای زمین خیلی شلوغ شدی، وقتی بغل میخوای، مخصوصا وقتی از خواب بیدار میشی چنان جیغ بنفشی میزنی که نگو. و تا سرپا بغلت نکنیم تموم نمیکنی دو هفته س داری فرنی و حریره بادام و سوپ میخوری که فعلا از سوپ خوشت نمیاد اصلا رو زمین یا تو روروئکت نمیمونی و من یه لحظه هم نمیتونم به کارای خونه برسم،...
30 مرداد 1393

اولین تابستون خیلی گرم امیرطاها

سلام امیرطاهای خوشگل من (و سلام من و امیرطاها به خواننده‌های مهربون وبلاگمون) امیرطاهای عسلم اولین ماه ِ اولین تابستون ِ زندگیت داره تموم میشه روزهای خیلی خیلی خیلی گرمی رو پشت سر گذاشتی دمای هوای تبریز تا 40 درجه رسید ولی تو درعین حال سرما خورده بودی و تب شدید و آبریزش بینی داشتی الهی فدات بشم که خیلی اذیت شدی و داری میشی چون 12 روزه هنوز حالت بهتر نشده و آبریزش بینی و خلط خیلی اذیتت میکنه خب دیگه چه میشه کرد مَرد شدن سخته گلم نمیخوام زیاد حرف بزنم (تا از خوندن خسته نشی یه وقت) و بلافاصله میرم سراغ عکسها و توضیحات لازم رو تو خود عکس ها میدم فقط اینو بگم که مامان نسرین گَل گَل (بیا بیا) و دست دادن رو یادت داده ...
30 تير 1393
5295 10 19 ادامه مطلب

عکسهای خرداد ماه1393

سلام امیرطاهای عزیزدل مامان فدای لحظه لحظه بزرگ شدنت بشم من مامانی راستشو بخوای اصلا دلم نمیخواد بزرگ بشی از بس که اینقدری بودنتو دوست دارم ، دلم میخواد همیشه همینطوری بمونی وقتی بغلت میکنم و میبوسمت اونقدر انرژی میگیرم و سرخوش میشم که حد و اندازه نداره ولی شدنی نیست که، شماهم باید بزرگ بشی و بری دنبال زندگی و خوشبختی خودت پس از این روزهای شیرین کوچیک و ناز بودنت نهایت لذت رو میبرم و برای لحظه لحظه ی موفقیت و خوشبختی و شادی ِ آینده ت دعا میکنم فقط مامانی خواهش میکنم بزرگ شدی فراموشم نکنژ ... امروز 11 تیرماه سال 1393، شما 145 روزه هستی غلت زدن رو کامل یاد گرفتی و بعضی وقتا که خیلی سرحالی دو یا سه دور پشت سرهم غلت...
11 تير 1393
1637 10 18 ادامه مطلب

چه زود 80 روز گذشت!

امیرطاهای نازنینم امروز که نهم اردیبهشت سال 1393 هست، شما 81 روزه شدی دوتا 40 روز به سرعت برق و باد گذشت هرلحظه که میگذره دارم حسرت میخورم که چه زود داری بزرگ میشی آخه من هنوز لذت کافی رو از بغل کردن و بوسیدنت نبردم ولی خب چاره‌ای نیست، رسم روزگاره باید بزرگ بشی و خلاصه یه روز من و تنها بذاری و بری پیِ زندگیت ... گلایه ای نیست فقط اینو بدون که وقتی بزرگ شدی هرجای دنیا باشی مامان همیشه برای خوشبختی و آرامش و شادیت دعات میکنه . . . و حالا عکسای این چند روز اولین عکس رو عمه جون ازت گرفته، وقتی که من داشتم لباساتو عوض میکردم   اینجا داشتی با عروسکات خواب بازی میکردی   این دسته‌گل رو که اینطوری ...
9 ارديبهشت 1393

امیرطاها تو اولین فصل سال 1393

امیرطاهای عزیزم، شیشه عمر من؛ سلام گلم امروز که 28ام فروردین سال 1393 هست، شما 69 روزه هستی ساعت 10 صبحه و شما کنارم آروم گرفتی خوابیدی (البته وقت شیر خوردنته و همه ش وول میخوری تا بیدار شی) قبل از گذاشتن عکس میخوام کمی درباره این 69 روز گذشته بگم اول از همه بگم که دلم میخواد زود زود بزرگ نشی مامانی! برای اینکه میخوام نهایت لذت رو از کوچولو بودنت ببرم مخصوصا که تا 45 روز بعد از به دنیا اومدنت نتونستم به خاطر باز شدن بخیه هام بغلت کنم و کمی حسرت روزای اول به دنیا اومدنت تو دلم هست ولی به جاش الان تا دلت بخواد بغلت میکنم، میبوسمت، و قربون صدقه ت میرم حالا بماند که هنوز کمرم خوب نشده و گاهی چنان قفل میکنه که حتی نمیتونم خم بشم و...
28 فروردين 1393

40 روز تموم شد

امیرطاهای عزیز دل مامان بالاخره امروز بهم یه ساعتی وقت دادی تا وبلاگت رو آپدیت کنم آخه از بس تمام وقتم رو گرفتی که دیگه برا هیچ کاری فرصت ندارم، حتی خوابیدن برای همین همیشه ی خدا خسته م ولی هربار که بغلت میکنم خداروشکر میکنم به خاطر نعمتی که بهمون داده امروز 47 روزه هستی ولی هنوز زیاد نمیخندی من و بابایی کلی تلاش میکنیم تا یه کوچولو بخندی وقتی میخندی انگار دنیا رو به من و بابایی میدن پس خواهش میکنم قول بده زود زود برامون بخندی و اما بریم سراغ عکسهای این چند روز   این عکس، روز دهم به دنیا اومدنت گرفته شده بابابزرگِ مامان خانومی اومده خونه مون تا اذان و اقامه بخونه تو گوشت   تو بغل نیما خوابیدی و نیما کو...
7 فروردين 1393