چه زود 80 روز گذشت!
امیرطاهای نازنینم امروز که نهم اردیبهشت سال 1393 هست، شما 81 روزه شدی
دوتا 40 روز به سرعت برق و باد گذشت
هرلحظه که میگذره دارم حسرت میخورم که چه زود داری بزرگ میشی
آخه من هنوز لذت کافی رو از بغل کردن و بوسیدنت نبردم
ولی خب چارهای نیست، رسم روزگاره باید بزرگ بشی و خلاصه یه روز من و تنها بذاری و بری پیِ زندگیت ... گلایه ای نیست
فقط اینو بدون که وقتی بزرگ شدی هرجای دنیا باشی مامان همیشه برای خوشبختی و آرامش و شادیت دعات میکنه
. . .
و حالا عکسای این چند روز
اولین عکس رو عمه جون ازت گرفته، وقتی که من داشتم لباساتو عوض میکردم
اینجا داشتی با عروسکات خواب بازی میکردی
این دستهگل رو که اینطوری با دقت داری نگاش میکنی تو روز مادر برام خریدی
آخ آخ فدات بشم مامانی. اینجا برای اولین بار اشک از چشمات اومد. داشتم دیوونه میشم وقتی اشک رو تو چشمات دیدم مامانی
مامانی هروقت لباتو اینطوری میکنی بغضم میگیره و میخوام گریه کنم. آخه خیلی مظلوم میشی
اینجا برای اولین بار با من و بابایی رفتی بیرون گردش. بابایی هم که خیلی عاشقته برات کلی خرید کرد
مامان نسرین موهاتو فرفری کرد و منم از فرصت استفاده کردم و عکستو گرفتم
یه پارچه آقایی دیگه، کت و شلوار پوشیدی و نشستی کنار اردکی تا مامن ازت عکس بگیره
پریروز صبح زود تو خواب هی نق میزدی. بابایی بلندت کرد و گذاشت رو شکمش. خودش خوابید توهم همونجا خوابت برد و دیگه نق نزدی
من نمیدونم وقتی دمر میخوابونمت چه اصراری داری همهش دماغتو بچسبونی به بالش. منم همهش نگران میشم که نکنه راه نفست بسته بشه
مامان نسرین برای نوه ی خالهش که قراره خردادماه به دنیا بیاد کلاه میبافت که تو در نقش مانکن بهش کمک کردی
یه توضیح درباره تشکر از بابای امیرطاها تو پست قبلی لازمه بدم
اینکه به خدا من هیچ قصدی نداشتم
یه وقت کسی از دوستان فکر نکنه که میخواستم دلشونو بسوزونما
من فقط قصذم تشکر بود بابای امیرطاها و لاغیر