امیرطاهاامیرطاها، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

قصر خاطرات امیرطاها

امیرطاها تو اولین فصل سال 1393

1393/1/28 11:44
نویسنده : مامان سمیه
1,248 بازدید
اشتراک گذاری

امیرطاهای عزیزم، شیشه عمر من؛ سلام گلم

امروز که 28ام فروردین سال 1393 هست، شما 69 روزه هستی

ساعت 10 صبحه و شما کنارم آروم گرفتی خوابیدی (البته وقت شیر خوردنته و همه ش وول میخوری تا بیدار شی)

قبل از گذاشتن عکس میخوام کمی درباره این 69 روز گذشته بگم

اول از همه بگم که دلم میخواد زود زود بزرگ نشی مامانی!

برای اینکه میخوام نهایت لذت رو از کوچولو بودنت ببرم

مخصوصا که تا 45 روز بعد از به دنیا اومدنت نتونستم به خاطر باز شدن بخیه هام بغلت کنم و کمی حسرت روزای اول به دنیا اومدنت تو دلم هست

ولی به جاش الان تا دلت بخواد بغلت میکنم، میبوسمت، و قربون صدقه ت میرم

حالا بماند که هنوز کمرم خوب نشده و گاهی چنان قفل میکنه که حتی نمیتونم خم بشم و بغلت کنم

توهم که عاشق بغل من و بابایی هستی

برای همین من برخلاف همه (مامان جون ها، باباجون ها، عمه ها، عمو و دایی و بقیه) اصلا عجله ای ندارم برای بزرگ شدن و دندون درآوردن و حرف زدن و راه رفتنت ...

آخه وقتی بغلت میکنم اونقدر بهم انرژی میدی که همه ی مشکلات و دردها و غصه‌هام یادم میره

برای همین روزی هزارهزارهزار بار خداروشکر میکنم که باوجود همه ی اون مشکلات به ظاهر لاینحل و حاد پزشکی، تورو بهم داد. و ازش ملتمسانه میخوام که این شادی زندگیم رو حتی لحظه‌ای ازم دور نکنه، البته فقط تا زمان معینش. چون معتقدم فرزندان امانتی هستند پیش پدرومادرهاشون و روزی بالاخره از پیش اونها میرن. پس حداقل تااون روز با بودنت کنارم، شادی زندگیم رو صدچنان بکن.

و اما بریم سراغ عکس ها

پسرک شیطون بلای من، اینجا گردنت کمی عرق سوز شده بود که مجبور شدم پودر بزنم. اینجا بود که برای اولین بار فهمیدم که عاشق عکس عروسی من و بابایی هستی که رو دیواره و هروقت چشمت بهش میخوره کلی به عکس میخندی و باهاش حرف میزنی

 

این نمونه‌ای از مشت خوری‌هاته که بابایی شکارش کرده. تازگیا علاقه شدیدی به خوردن مشتهات پیدا کردی. طوری با علاقه میخوریشون که منم گاهی هوس میکنم بخورمشون

 

اینجا بعد از شیرخوردن خوابیدی و آروغ نزدی منم دمر گذاشتمت رو بالش و خودم رفتم دنبال کارام. وقتی برگشتم تو اتاق دیدم این شکلی خوابیدی. درست مثل باباتی، اصلا نمیتونی یه جا بخوابی همه ش باید وول بخوری، حتی از یک ونیم ماهگی!

 

باباجون اینا یه روز از تعطیلات عید رو رفته بودن جلفا. ولی ما به خاطر تو نتونستیم بریم. آخه هنوزخیلی کوشولو بودی و ترسیدیم خدایی نکرده مریض بشی. براهمین بابایی ازجلفا برات توپ خریده بود. توهم دوستش داشتی و رو توپت که مینشستی کلی کیف میکردی

 

اینجا برای اولین بار این سوئی‌شرت قشنگه‌تو که مامان عاشقشه پوشیدی و آماده شدی که بریم خونه مامان جون اینا

 

شیطونکی دیگه چکارت کنم؟ وقتی نخوای بخوابی هرکاری بکنم نمیخوابی

 

کیف میده تو جای بابایی خوابیدن؟ البته فقط وقتی که بابایی نیست و رفته اداره میتونی تو جای بابایی بخوابیا

 

مامان جون نسرین این لباسارو وقتی 2ونیم ماه بود که تو شکم مامانی بودی و همه ی دکترا میگفتن باید بمیری، برات خریده بود (چه روزای سختی بود، خدا نصیب هیچ بنده‌ای نکنه) همه مون خیال میکردیم این لباسا تو 5-6 ماهگی اندازه ت میشه نگو اشتباه میکردیم. منم برای اینکه عقده ای نشم یه روز خونه رو گرم کردم و اینارو تنت کردم و کلی کیفور شدم

 

وقتی دوماهت تموم شد باید بهت واکسن میزدیم. صبح اون روز با بابایی بردیمت مرکز بهداشت. تو بغل بابایی بهت واکسن زدن، خودشم 2تا. اونجا یه ذره گریه کردی. خب حق هم داشتی آمپول یه کمی درد داره. ولی از اونجایی که تو واسه خود یه پا مرد هستی برا همین دیگه گریه نکردی تااااااا دوساعت بعدش که درد پات شروع شد. فدات بشم که خیلی اذیت شدی. نمیتونستی پای سمت چپت رو ه واکسن سه‌گانه زده بودن تکون بدی. وقتی هم تکون میدادی چون خیلی درد میکرد جیغ میزدی. اونقدر که صورتت کبود میشد. منم سه دفعه با گریه‌های تو گریه کردم. ولی خداروشکر تا ساعت 6 عصر کمی بهتر شدی و تونستی شیر بخوری.آخه تااون موقع شیر هم نمیتونستی بخوری. خداروشکر که تب هم نکردی

اینجا رو پام دراز خوابیدی و من محکم پاتو گرفتم تا تکونش ندی یه وقت بیدار شی. حوله سرد هم گذاشتم رو پات تا دردش زودتر خوب بشه

اون روز یا فقط گریه کردی و داد زدی، یا وقتی میخوابیدی این شکلی میخوابیدی. الهی من فدای اون اخم کردنت

 

خداروشکر خواب شبونه ت داره میفته رو ریتم. بااینکه هنوزم دیر میخوابی، ولی باز به مامانی فرصت میدی تا کمی بخوابه و استراحت بکنه.

 

اینجا داشتی رو زمین با من حرف میزدی که ...

که یهویی چشمت به بابایی افتاد و چنان خنده ای تحویلش دادی که دل بابایی رفت و اومد بغلت کرد

 

اینجا پوشکت رو عوض کردم و دیدم پاهات کمی سرد شده، چون لحافت تو پذیرایی حا مونده بود چادرم رو انداختم روت و رفتم که دستامو بشورم، وقتی برگشتم بااین صحنه مواجه شدم. کلی باهم داللی موشه بازی کردیم بعدش

 

ایناهم چندتا عکس بعد از برداشتن چادرم از روت

اینجا ملوس منی

این عکس نتیجه ی این جمله ی مامانه:ئه! پسر خوب چرا شیری که خوردی رو بالا آوردی؟ هیچی نموند که تو شکمت!

 

و بعدش کلی خواهش و التماس کردی و سرتو گذاشتی رو شونه ت تا دوباره مامانب بهت شیر بده

 

ولی نع خیرم مامانی دلش نمیسوزه چون اونوقت دل‌درد میشی و گریه میکنی و مامان بیشترتر ناراحت میشه. برا همین با آقا ببری که خیلی دوستش داری مشغولت کرد تا شیرخوردن یادت بره

 

و آخرین عکس که مربوط میشه به دیروز که تو بغل مامان‌چون نسرین داشتی آروغ میزدی و با من هم داللی موشه بازی میکردی

 

 

عکسها تموم شد

میخوام دو کلمه هم برای باباییِ مهربونت بنویسم

اجازه میدی مامانی؟ ... ممنونم که اجازه دادی

هادی عزیزم ... ازت ممنونم

ممنونم به خاطر اون 9 ماهی که درکنارم بودی و باوجود همه ی مشکلات و اضطراب‌ها و گریه‌ها تنهام نذاشتی

ممنونم به خاطر دوران سخت بعد از عملم که من و مادرم رو تنها نذاشتی و دوشادوش مادرم تو خونه کار کردی و کمک حالش بودی

ممونم به خاطر 40 روزی که خونه مون رو ترک کردیم و تو خونه ی بابا موندیم تا من حالم خوب بشه و برگردیم خونه مون

ممنونم به خاطر اینکه تو بزرگ کردن امیرطاها کمکم میکنی و خیلی بهتر از من به کارای امیرطاها میرسی

میدونم هیچ مردی (لااقل بین دوستام مطمئنم که همچین مردی نیست، هرچند مرد امروزی باشه! ) پوشک بچه عوض نمیکنه! لباس بچه رو نمی پوشونه! بچه روحموم نمیکنه! وقتی مادر خسته س بچه رو سه ساعت نگه نمیداره تا مادر بخوابه و استراحت کنه! کارای خونه رو انجام نمیده! و هزاران کار ریز و درشت دیگه که همه ر نمیشه اینجا نوشت

از همه ی خوبی ها و مهربونی هات بینهایت سپاسگزارم

و خدارو شاکرم که همسری نصیبم کرده که باعث شده خوشبختی رو با تمام اجزای وجودم حس کنم

خدایا شکرت! هادی عزیزتر از جان! وامدار محبت‌هاتم

پسندها (4)

نظرات (16)

فریده
28 فروردین 93 12:56
وای سمیه جونی دل ما را بردی با این عکسها بابا زودتر عکس بزار که ما اینجوری ضعف نریم وقتی عکس امیر طه را میبینیم ماشالله هم یادمون نرفتم به این پسر چشم خوشگل
مامان سمیه
پاسخ
دیگ به دیگ میگه روت سیاه نه که خودت خیلی زود زود عکس آرتا رو میذاری
افسونی
28 فروردین 93 13:31
آخی عزیزم ایشالله خدا هر سه تونو واسه هم نگه داره
مامان سمیه
پاسخ
ممنونوافسون عزیز
تينا
28 فروردین 93 15:57
آخيش پس بالاخره وقت كردي وبلاگو آپ كني بابا دلمون ضعف رفت عاشقه اون عكسه اميرطاها شدم كه تو چادرت بود خدا برات حفظش كنه همسرت رو هم همينطور سميه جون قدر همسرت رو بدون كه توي اين دوره زمونه نايابه انشاله هميشه خانواده سالم و شاد و خوشبختي باشين
مامان سمیه
پاسخ
تیناجان کم کم دارم یاد میگیرم و عادت میکنم فقط شام و ناهار درست کردنو هم بتونم تو برنامه م بذارم عالی میشه هی هرروز هرروز غذای بیرون نمیخوریم
مرجان
28 فروردین 93 16:52
سلام سمیه جون'دیگه دارم از دیدن عکسای امیرطاها خل میشم'چقدر نانازی شده'عاشق یه عکسش شدم'خیلی خوردنی و توپول شده فداش بشم'آفرین که عکسهای از نزدیک گرفتی که چشاشو ببینیم به جای من لپاشو ببوس از طرف ما به همسرت هم خسته نباشی بگو انشاله جمع سه نفرتون شادتر از همیشه باشه
مامان سمیه
پاسخ
ممنون مرجان جان لطف داری گلم به همسرم میگه بهت خسته نباشید میگن میگه چرا؟ طفلی تو باغ نیست
*heliya joon*
28 فروردین 93 23:34
سمیه جان خیلی پسر نازی داری الهی خدا از چشم بد دورش کنه بابا با این عکسا که دل ماررو بردی من میخوام امیر طاهای نانازیتو بخورمممممم خلی خواستنیهههههههههه تا ابد در کنار همسریه مهربونت و پسمل خوشگلت خوشبخت باشی
مامان سمیه
پاسخ
ممنون هلیا جان شما همون هلیای مامان دوقلوهای خودمونی یا یه هلیای دیگه ای؟
مامان مرصاد
29 فروردین 93 10:32
ماشالله هزارماشالله چشم نخوری ایشالله خیـــــــــــــــــــــــــــــلی نازوخوردنیه ازم ماشالله سمیه جون حتما ختما واسش اسپنددودکن ایشالله همیشه سالم تندرست باشید ازطرف من و مرصادکوشولوم امیرطاهای عزیز رو ببوس
مامان سمیه
پاسخ
ممنون مامان عزیز مرصاد چشم گلم از طرف شما موچیدمش
نگار
29 فروردین 93 13:20
سمیه جونم امیدوارم روزای خوبی رو پیش رو داشته باشی و کنار پسر ماهت و همسر گلت همیشه شاد و سلامت باشید و گل خنده از رو لباتون پر نزنه
مامان سمیه
پاسخ
ممنون نگارجان انشاالله پسر گل توهم با سلامتی به دنیا بیاد و زندگیتونو رنگی رنگی بکنه
مامان آیهان کوچولو
29 فروردین 93 19:04
خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی ناز شده.قیافش کلی عوض شده.دلم خواست بخورمش از طرف من کلی ببوسش سمیه جون. خدا برات نگهش داره. آخه چرا بخیه هات باز شده بود؟کاش نمیذاشتی بخیه بزنن.
مامان سمیه
پاسخ
دوست آیهانه دیگه جه میشه کرد بخیه نزدن که لیزری بود ولی خب شد دیگه
عاطفه
29 فروردین 93 21:55
سکمیه جون خدا برات حفظش کنه چه هلویی شده خدا باباشو هم برات نگه داره .درضمن کمتر به ما فخر بفروش خوب شوهر منم پوشک عوض میکنه تو حموم کردن کمک می کنه آرادو برام ساکت نگه میداره
مامان سمیه
پاسخ
خدا همه ی باباها رو هم برا نی نی ها هم برا مامان نی نیا حفظ کنه
مرضیه ع
29 فروردین 93 22:22
سلام سمیه جون. بلاخره عکس امیر طه رو گذاشتی. ماشاالله چقدر ناز شده براش اسفند دود کن. زود به زود بیا دلمون براش تنگ میشه.
مامان سمیه
پاسخ
چی چی رو زود به زود بیام من وقتوبرا خوابیدن ندارم دیگه چه برسه به آپ کردن وبلاگ
ايدا
31 فروردین 93 12:28
اي جوووووووووووووووووووووونم چقدر ماه شده اين جيگر ما ماشالاه هزار ماشالاه سميه خيلي خوشگله دلم ضعف كرد واسه اون درياي ابي چشماش توروخدا حتما واسش اسپند دود كن
مامان سمیه
پاسخ
مرسی آیدا جان دلت آب نشد؟ یاللا توهم نی نی بیار
ملاحت
4 اردیبهشت 93 10:14
واي سميه جون ماشالا چقدر توپول شده معلومه خوب بهش ميرسيااا چقدم خوب مينويسي ادم دلش ضعف ميره بخدااا
مامان سمیه
پاسخ
ایوای ملاحت جان چند روزه خوب شیر نمیخوره خیلی ناراحتم میکنه بدا همینم وزنش بالت نمیره
الهه
4 اردیبهشت 93 17:32
سمیه جون دوست گلم خدا این هلوی نازتو برات نگه داره ماشالله ماشالله خیلی ناز و خوردنی شده حتما برای چشمای ناز و خوشگلش اسپند دود کنی از طرف منم از بابا هادی تشکر کن که مثل بابا مسعود ما هوای شما دوتا رو داره آفرین به مرد ترک و غیرتش
مامان سمیه
پاسخ
مرسیییییییی الهه جان چشم گلم شما هم از طرف من و امیرطاها روی ماه آیهان گل رو ببوس آخ آخ آی گفتیا مرد هم فقط مردای تبریری واقعا همه ی پسرا و مردای تبریز دست مریزاد دارن آخ آخ الان صدای اون یکی مامانا درمیتد ولی خب چه کنیم حقیقتخ
آرزو-مامان محمد امین
9 اردیبهشت 93 15:17
سلام خانمی حالت خوبه ایشالا؟والا زود زود میام به عکسای گل پسرت نگا میکنم ولی وخت نمیکنم نظر بذارم.هزارماشالله که آقایی شده واسه خودش.خداحفظش کنه.وخت کردی از عکسای نازپسرمنم دیدن کن
مامان سمیه
پاسخ
واااااااااااااااای آرزو تویی کجا بودی تو دختر؟ خوشحالم کردی
*heliya joon*
13 اردیبهشت 93 16:34
نه عزیزم من تو خانوم گلم راستی چرا نظرات قسمت متن بالاییتو برای خانوم گلا بستی؟؟
مامان سمیه
پاسخ
خب همونجا مامان دوقلوها داشتیم خب کدوم متنو میگی؟!
sahar6377
4 خرداد 93 13:04
سللام سمیه جون.خوبی؟ لابد منو یادت نیس.وقتی شما آخرین ماه بارداریت بود من تازه اومده بودمو خداروشکر الان تو ماه پنجم هستم. تو این مدت همممیشه به وبلاگت سرمیزدمو میخوندمشو عکسای امیرطاهای ناز و خوردنی رو نگاه میکردم.تااازه به همسری هم نشونش میدادمو لذت میبردیم تا اینکه چند روز پیش که اومدم دیدم مطالب قفل دار شده و ... من میخوااااااام بازم امیرطاها رو ببینم و مطالبتو بخونم میشه رمز مطالب رو به منم بدی ممنوووون میشم خدا ایشالله براتون ببخشه نی نی ناااز و مامانی رو
مامان سمیه
پاسخ
راستش سحرجان یادم نیست مرسی گلم