شهریور ماه خوش آب و هوا
سلام پسر گل خودم
عسل مامان کلی معذرت میخوام ازت که نتونستم سروقت وبلاگتو آپدیت کنم
چون دوتا مسافرت پشت سرهمی داشتیم، بعدش هم مامانی خیلی شدید مریض شد و بعد از اون هم بابایی و شما مریض شدین
خلاصه که باعث شد نتونم عکسای شهریور ماهتو سروقت اینجا بذارم
اما قول میدم خیلی زود عکسای آبان ماهت رو هم بذارم
بی هیچ حرف و حدیثی بریم سراغ عکسها که کمی هم زیاد هستن
اول شهریور ماه بابا جون اینا مهمون داشتن و برده بودیمشون باغ اونجا با مامان و بابا کلی عکس گرفتیم
اولین بار روز دوشنبه سوم شهریور با هم تنهایی سوار ماشینمون شدیم و بالاخره شما نشستی تو صندلیت و مامان رانندگی کرد
«آخ جون مامان جون نسرین اومد که بغلم کنه»
«من و مامانی و بابایی عصری رفتیم پیاده روی. وسط راه من خوابم برد و مامانی و بابایی هم نامردی نکردن هرچی خریده بودن گذاشتن تو کالسکه ی من. بابا آخه من له شدم موعاةب باشید کمی»
«چرا شیشکی با من بازی نمیکنه؟ منم میرم خودم با خودم تهنایی بازی میکنم»
«مامان جون نسرین دستتو بکش یه عروسک زنده پیدا کردم»
امیرطاها و نازنین زهرای 42 روزه، پنجشنبه 6ام شهریورماه 93
«پادری ِ نی نی ِ عمه وحیده که قراره تا آخر پاییز بیاد پیشمون»
«جمعه 7 شهریور با بابایی باهمکی داشتیم فیتیله تماشا میکردیم»
«بابا ولم کنید من سنتور منتور بلد نیستم میخوام اینارو بوخورم»
«شنبه 8 شهریور هم رفتم دیدن یه نی نی دخمل دیگه که همه ش خواب بود فقط دو دیقه تو این عکس بیدار شد!»
امیرطاها و آیدا دختر دوست مامانی
«همون روز امیرمحمد هم اومد ولی هرکاری کردم باهام دوست بشه نشد، ولی من خعلی دوسش داشتم. امیرمحمد 10ماه از من بزرگتره و پسر اون یکی دوست مامانمه»
شیوه جدید آب خوردن به طریق امیرطاها
پسرک ِ خوشمل و خوش خنده ی خودم
«وای این چیز عجیب و غریب چیه؟!!؟؟»
« یعنی شما میگید خوردنیه؟؟؟؟»
«مامانی اون پرنده رو پشت سرت ببین ... !»
« مامانی گفتم پرنده رو ببین دیگه چرا نگاه نکردی ... نگاه کن من میخوام از رو تخت بپرم پایین!»
«مامانی نتونستم سرت گول بمالم یعنی؟ ببخشید دیگه قول میدم سرت گول نمالم»
جمعه 9ام شهریور ماه صبحونه دلچسسب امیرطاها در کنار مامان و بابا
«وای خدا نون چی خوشمزه س من خبر نداشتم و تا حالا فقط شیر خوردم. مخصوصا اگه همراه با تماشا کردن کارتون باشه ... اممممممم»
« بعد از صبونه یه چایی نمیدین که آدم دهنشو خیس کنه، خودم میرم آبو با جاش پیدا میکنم میخورم»
«مامانی و بابای روز جمعه ای میخواستن تراس رو مرتب کنن منم با خودشون بردن تو تراس»
«اما آفتاب انقده شدید بود که هی چشام میسوخت اما مامان خانومی حواسش بهم نبود»
«مامانی خواهش میکنم ... من چشام سوخت منو ببر تو خونه»
«عمه جون کفشات اصلا راحت نیستنا، چطوری اینارو میپوشی؟»
«مامانی من قایم شدم بیا منو پیدا کن ... »
«من تازه اینجارو کشف کردم. یعنی چی میتونه باشه این زیر؟»
امیرطاها برای دومین بار روز سه شنبه 18 شهریور ماه رفت سلمونی برا کوتاه کردن موهاش
«موهام قشنگ و دلبری شدن آیا؟»
«تا قبل از اینکه باباجونی برام ندلی کودک بخره، تو خونه شون وقتی داشتن غذا میخوردن رو میز، من ِ طفلی ِ بیچاره هم باید تو تخت پادشاهیم رو زمین یکه و تنها مینشستم»
امیرطاها برا اولین بار پجشنبه 20 شهریور با مامان و بابا و عمه جونی رفت پارک
«این پارک هم جای قشنگیه ها خیلی خوشم اومد از درختا و گلاش»
«بابایی این خوشمزه اسمش چیه؟؟؟؟»
امیرطاها اولین بار ماست میخورد
« وای مامانی این چیه دادی به خوردم!!؟؟»
«وای مامانی ولی خوشمزه بودا بازم موخوام»
امیرطاها و سارا کوچولو؛ دختر خاله ی بابایی ... دوشنبه 24 شهریور
«بابا ولمون کنید چقده ازمون عکس میگیرید بذارید بریم بازی کنیم»
«همون دوشنبه شب برای اولین بار مامانی یه چیزی داد بهم اسمش هلو بود»
«ولی خداییش این هلو هم میوه ی خوشمزه ایه ها، مامانم حق داره خیلی هلو دوست داشته باشه ... مامانی این تموم شد یکی دیگه بهم بده»
اولین خرابکاری ِ امیرطاها خان آقا !
«مامان و بابا چی فکر کردین شفتالوی سفت بهم میدین که باهاش مشغول بشم خودتون ناهار بخورید؟»
«منم انقد کوبیدمش زمین که نرم د بعدشم اینطوری انگشتمو فرو کردم توش و سوراخش کردم»
« آخ جون شفتالو هم کم از هلو نداره ها ... هی هی مامان خانومی دیدی چه کردم؟»
آخ من فدای اون چشات بشم که داری نقشه میکشی برا بافتنی های مامان جون نسرین
«یکشنبه 30 شهریور با مامانی و مامان جون نسرین رفتیم خرید، از اونجام یه سر رفتیم زیارت امامزاده سیدجمال»
«وای خسته شدم از بس خرید کردیم»
« وای مامان دستت درد نکنه عجب چیزی برام خریدی»
«این چیه دایی منو ازش آویزون کرده؟ ... دایی بلد نیستی دست نزن دیگه. اینو مامان جون نسرینم خریده که باهاش منو راه ببری که که آویزونم کنی»