امیرطاهاامیرطاها، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره

قصر خاطرات امیرطاها

اولین آذرماه ِ کمی سرد

1393/11/19 12:11
نویسنده : مامان سمیه
1,373 بازدید
اشتراک گذاری

امیرطاهای گلم ببخشید وبلاگتو با تاخیر آپدیت میکنم

آخه شما کلی کنجکاو شدی و اصلا اجازه نمیدی لپ تاپ رو باز کنم

یه کمی هم خودم و بابایی و شما با فاصله سرما خوردیم که درگیر سرماخوردگی ها بودم

و بعد از اون هم یک ماهی میشد که داشتم آماده میشدم برای جشن تولدت و فرصتی برای پشت کامپیوتر نشستن نداشتم

اما قول میدم زود زود آپ کنم تا برسم به امروز

و اما شما تمام کلماتی که ماه پیش یگفتی رو ترک کردی و فقط مامان و بابا رو میگی

16ام آذرماه دوتا دندون بالایی هات هم دراومد و الان 4تا دندون داری

از میز و مبل راحت میگیری و بلند میشی وایمیستی و راه میری و یهو تلپ میخوری زمین

و اما تا دیر نشده برم سراغ عکسها

تخم بلدرچین یه صبحونه ی خوشمزه

 

«آخ جون بالاخره تونستم دتو دستم بگیرمش»

 

عجیب عاشق این کشو پایینی شدی و هروقت من تو آشپزخونه م  شما میای و این کشو رو خالی میکنی

 

وقتی شلوغی میکنی و نمیذاری مامان کاراشو انجام بده، مامانی هم اینطوری زندانیت میکنه

 

وای وای نه انگار یه کم خطرناک شدی نمیشه اونطوری زندانیت کرد

 

کیک مامان پز با علامت استاندارد امیرطاهایی

 

بدون شرح!

 

امیرطاها عاشق نگاه کردن به ماشین لباسشوئی در حال کار کردنه

 

امیرطاها و نیما کوچولو سوار بر ماشین نیما

 

«مامان از دست من دیگه نمیتونه یخچالو باز کنه»

 

«مامان میخواست قورمه سبزی بپزه من کمکش کردم لوبیاهارو پاک کرد ... چی پیسر خوبی ام من نه؟»

 

«شادی و دست دسی همراه و همگام با باباجون جونی»

 

«و در نهایت کلاه بابا جون رو کش رفتم تا نذارم برن خونه شون»

 

«بالاخره کشوی مورد علاقه مو فتح کردم ... حالا مامان بیا کمک تا بیام پایین»

یه روز وقتی داشتم آشپزی میکردم یهو دیدم داری نق میزنی برگشتم دیدم کشو رو تا حدی که توش جا بشی خالی کردی بعد رفتی توش و دیگه نمیتونی بیای پایین و سروصدا میکنی و ازم کمک میخوای

 

امیرطاها و زهرا و ثنا کوچولو تو مهمونی عصرونه

 

«نصف شب ساعت 12 از خونه باباجون برگشتم و مامان خانومی منو آپولو کرده ، خودش سردشه خیال میکنه منم سردمه ... بابا من مـــــــردم مـــــــــــــــــــــــرد»

 

صحت حمام پسرگلم

 

ببخشید امیرطاها جان؛ اون موز برا خوردنه ها برا بازی کردن نیست

 

الیه من فدات بشم، عاشق این مدلی شستنتم

 

امیرطاها و محمدحسین (پسرعموی مامانی) وقتی که خونه شون مهمون بودیم

 

«مامانم وقت نمیکنه دیگه کتاب بخونه، من به جاش میخونم و اهم مطالب رو به سمع و نظرش میرسونم»

 

امیرطاها و ریحانه (دخترعموی مامانی) وقتی که خونه شون مهمون بودیم

 

امیرطاها بر فراز قله ی دایی مهدی

 

«ای بابا! مامان مگه نگفتم من مرد شدم انقد منو مثه اسکیموها نپوشون، هی هرروز بیشتر از دیروز»

 

روز 26 آذر دخترعمه ی امیرطاها، ضحی خانوم به دنیا اومد و امیرطاها رفته بودن بیمارستان عیادت عمه و دخترعمه

 

«مامان ولم کن از خواب بیدار شدم میخوام کارتون ببینم، کله سحر گیر دادیا»

 

«آخیش بالاخره مامان خانومی رضایت دادن بشینم کارتون تماشا کنم»

پسندها (4)

نظرات (3)

مرجان
20 بهمن 93 0:28
وای سمیه چه عکسایییییی'ضعف کردم ماشاله به این گل پسریناز و شیطون خیلی خوشم میاد از اینطوری نشستنش رو دوپا ماشاله فامیلاتون چه خوشگلن همه مامانی یه موقع لوبیاهارو نخوره ها قربون اون چشمای ناز حموم زدش
مامان سمیه
پاسخ
آره منم اون مدلی نشستنشو خیلی دوست دارم اینم که همه ش اونطوری میشینه نترس کنارش وایسادم خب نمیذارم بذاره دهنش
افسونی
6 اسفند 93 19:32
الهی عززززززززززززززززیزم چه عکسای نازی چه باحاله تماشا کردن ماشین لباسشویی مگه نه؟
مامان سمیه
پاسخ
شماهم تجربه داشتین خاله؟
مرضی سادات
14 خرداد 94 9:54
سلام ماشاله به این پسرنازت....عزیز...یه آیه چشمنظر بنویس زیرلباس بچه ات آویزون کن...یا اینکه هر بار جایی میری دو تا سوره قل اعوذ براش بخون فوت کن...خیلی نازه ماشالله لاحول ولاقوه الا بالله