مهر، اولین فصل پاییز هزار رنگ

سلام امیرطاهای ناز و وروجک خودم

گلم مامانی به خاطر دوتا مسافرتی که تو مهرماه داشتیم و بعدش مریض شدن خودش و سرماخوردگی تو، نتونستن وبلاگتو سروقت آپدیت کنه

برای همین دوماه دیرتر عکسهای مهرماه رو میذارم

قبلا برات نوشته بودم که دوم مهرماه من و شما و بابایی باهمکی با ماشین رفتیم شمال

پنج روز شمال بودیم و کلی بهمون خوش گذشت

بااینکه اولش خیلی استرس داشتیم که سه تایی تنهایی بریم مسافرت، اما وقتی هیشکی باهامون نیومد و مجبور شدیم تنهایی بریم ، تازه فهمیدیم که مسافرت سه تایی چقدر کیفش بیشترتره

یکشنبه 6 مهر از شمال برگشتیم و متاسفانه فردای اون روز من خیلی شدید مریض شدم

طوری که همون شب به سرم وصل کردن اما همچنان حالم خوب نشد که هیچی، تازه بدتر هم شدم

روز سه شنبه 8 مهر هم برا بابایی یه مسافرت اداری یک روزه پیش اومد و رفت مشهد و من و تو رو گذاشت خونه ی مامان نسرین

مامان نسرین من رو قرنطینه کرد تو اتاق تا به تو سرایت نکنه، فقط وقتایی که شیر میخواستی تورو میاورد و من ماسک میزدم و 10 دقیقه بهت شیر میدادم و دوباره میبردت

خلاصه رو پنجشنبه کمی حالم بهتر شد و بابایی هم از سفر کاری برگشت و چمدون سفر مشهدمون رو بستیم

جمعه 11 مهر با هواپیما رفتیم سمت مشهد

خیلی نگران بودم که تو هواپیما اذیت بشی و گریه کنی، ولی خوشبختانه همه ش خواب بودی و فقط حدود 20 دقیقه آخر مسیر رو بیدار شدی

تو مشهد که بودیم یاد گرفتی «بابا» بگی

همین طور با دیدن بچه های زیاد تو مشهد یاد گرفتی «به به» هم بگی

تو مشهد وقع نماز جماعت پسر خوبی بودی و اصلا گریه نمیکردی، فقط یه بار بعد از دعای روز عرفه خسته شده بودی و موقع نماز گریه میکردی

روز سه شنبه 15 مهر از مشهد برگشتیم و روز چهارشنبه 16 مهر ناهار خونه ی مامان جون ثریا بودیم که یهو مامان ثریا بغلت کرد و با ذوق و شوق گفت که دندونت دراومده

من و بابایی از خوشحالی داشتیم پرواز میکردیم

مامان جون ثریا هم خیلی خوشحال بود وقرار گذاشت که هفته دیگه برات دیشلیق (دندونی) بپزه

اما به خاطر برگشتن آبابا علمی از مکه موکول شد به هفته ی بعدیش (1آیان)

روز دوشنبه 21 مهر هم روز عیدغدیرخم بود که شما تو خونه ی مامان جون ثریا برای اولین بار چاردستوگپا رفتی

ولی همچنان دوتا کلمه بیشتر بلد نبودی بگی

وای خیلی حرف زدم بسه دیگه بریم سراغ عکسهای این ماه:

دوشنبه 7مهر که از شمال برگشتیم هوای تبریز خیلی سرد بود برا همین مامان کلی بهت لباس پوشوند و رفتیم خونه ی مامان جون نسرین

همون روز باباجون برا بچه های دوستش دوتا عروسک خرگوش خریده بود که من کلی عاشقشون شده بودم

فدای خنده های صبحگاهیت بشم مامانی که دلمو آب میکنه

پنجشنبه 17 مهر سومین سالگرد ازدواج مامای و بابایی و یه دسته گل به سه شاخه گل رز

«مامانی زور نگو خب بهم! ... میدونم خوابم میاد ولی خو نمیخوام بخوابم دیگه»

دوشنبه 21 مهر مصادف با عید غدیرخم، آماده شدی تا بریم خونه ی مهدی کوچولو اینا برای عید دیدنی

«باباجون گله مرسی که برام صندلی غذا خریدی خیلی خوبه که منم موقع ناهار و شام کنار شما دور یه میز میشینم»

مامانی هیچ خوشم نمیاد مثه دخترا بهت روسری سر کنم، ولی اینجا از حموم دراومدی و مجبور بودم تا سشوار بزنم موهاتو روسری سرت کنم تا سرما نخوری

و این هم بعد از سشوار کشیدن

«من بغل عمو حامد از زاویه ای دیگر، بالاخره به رمیصا هم رسیدم»

پنجشنبه 24 مهر شما تو اتاق خواب بودی و مامان داشت تو آشپزخونه کار میکرد که یهو دید بی سروصدا تا آشپزخونه اومدی

اینا هم اولین کادوهای دندون من

این عروسک و کلاه و دستکش از طرف دایی مهدی

این سه چرخه هم از طرف باباجون خوشگله و مامان جون نسرین

بچه خب صاف بخواب این چه مدل خوابیدنه؟

ببین با چه وضعی نماز میخونم!!!

اولین خرابکاری آقا کوچولو ... از رو میز ظرف شکلاتها رو برداشتی و پخش کردی همه جا

سه شنبه 29 مهر اولین آب پرتقال و آب لیموشیرین زندگیتو خردی و انگار کمی ترش بود و خوشت نیومد

سرهمی که مامان جون نسرین وقتی مامان و بابا نامزد بودن بافته بود آرو پوشیدی و آماده شدی که سه تایی بریم بیرون گردی !

بالاخره مامانی به آرزوی دوران حاملگیش رسید و از این کفشا برات پیدا کرد و خرید

اگه این وروجک اجازه داد مامان خانومی ظرفای دیشلیق رو درست کنه

اینا هم ظرفای دیشلیق شما که آماده کردم